يقين بازيافته
فریدون عموزاده خلیلی
من يادم نبود. يادم نبود بس که پير شده ام يا خنگم يا آلزايمر گرفته ام. يادم نبود محمدرضا را. يادم نبود کلاس هاي المپياد ادبي را که من- و مرادي کرماني شايد- چند ساعتي داستان شناسي برايشان مي گفتيم. خودش گفت. خودش هم نگفت يعني. خنده اش لوش داد. همان خنده آشنا که مثل يک نشان ابدي به چشم هايش پيوند خورده... دفتر مجله مان بود يا جاي ديگر، گفتم؛ «تو رو يه بار ديگه کجا ديدم؟» آن خنده آشنا موج گرفت. بزرگ تر شد. تمام پهناي صورتش را پوشاند و گفت؛ «کلاس هاي باشگاه دانش پژوهان جوان. المپياد ادبي...»
«آخ، راست مي گويي يادم آمد، يادم آمد.» و يادم آمد که تو آنجا روي رديف دوم يا سوم نشسته بودي سمت پنجره و بي دليل- کاملاً بي دليل- در همان نگاه اول به چشمم آشنا آمدي. نوبتت که شد خودت را معرفي کردي؛ «محمدرضا جلايي پور...»
- جلايي پور؟ پسر همين آقاي جلايي پور معروف؟
- بله. با خنده يي شکفته تر گفتي.
پدرت گمانم زندان بود آن موقع، يا تازه تازه آزاد شده بود که چشم ها همه برگشت طرف تو. من با پدرت رفاقتي نداشتم آن وقت ها. اما آن چشم ها که هميشه حامل خنده يي ابدي بود و آن شوق دانستن که در همه لحظه هاي کلاس از وجودت زبانه مي کشيد، به جانم مي انداخت که بدانم کدام ورقه توست. در آن آزمون پاياني. ورقه ها اما سربرگ نداشت و طبيعي بود که من بعد از تصحيح دو سه ورقه از صرافتش افتاده باشم. گمانم ميان آن همه ورقه دو تا بيست داشتم فقط. و فکر کردم يا آرزو کردم- با اينکه معلم بودم اين آرزوي ممنوعه از دلم گذشت- که يکي از آن بيست ها مال تو باشد، به خاطر آن لبخنده ابدي بود که نگران به اندوه نشستنش بودم يا آن همه شوق شعله ور که نگران رنگ باختنش؟... اگرچه بعدها هيچ وقت نپرسيدم و پاپي اش هم نشدم که بود يا نبود...
و بعد که بارها و بارها در گذري، در راهرويي، در پلکاني، در جلسه يي، در هر کجا که ديدمت آنچنان حرمت نگه مي داشتي که من حيران مي ماندم و دستپاچه مي شدم از آن همه حرمت سخاوتمندانه. که خدايا مگر آن چند ساعت معلمي چه مايه حرمت بايد ذخيره کند در سلوک و مرام تو که حالا ديگر دانشجوي ممتاز دکتراي آکسفورد بودي؟
و يکدفعه مثل يک الهام بي دليل به دلم افتاد که از آن دو بيست آن سال ها، يکي اش حتماً مال خودت بوده محمدرضا، و بازيافتن اين يقين گمشده به شوقم آورد که مگر مي شود جايي تو باشي و نمره بيستي باشد و آن بيست، صاحب ديگري داشته باشد؟
و امروز بعد از اين 60 روز تنهايي تو، به مدد همين يقين بازيافته ديگر دل نگران آن چشم ها نيستم که مبادا به اندوه نشسته باشد و دل نگران آن شوق شعله ور که مبادا به سردي گراييده باشد و دل نگران آن آواي قرآن و آن تصنيف خواني شورانگيز که مبادا به لرزه آميخته باشد... که مي دانم هر جا که تو باشي، هرچه نمره بيست، همه مثل موم اسير يقين انگشت هاي توست...
فریدون عموزاده خلیلی
من يادم نبود. يادم نبود بس که پير شده ام يا خنگم يا آلزايمر گرفته ام. يادم نبود محمدرضا را. يادم نبود کلاس هاي المپياد ادبي را که من- و مرادي کرماني شايد- چند ساعتي داستان شناسي برايشان مي گفتيم. خودش گفت. خودش هم نگفت يعني. خنده اش لوش داد. همان خنده آشنا که مثل يک نشان ابدي به چشم هايش پيوند خورده... دفتر مجله مان بود يا جاي ديگر، گفتم؛ «تو رو يه بار ديگه کجا ديدم؟» آن خنده آشنا موج گرفت. بزرگ تر شد. تمام پهناي صورتش را پوشاند و گفت؛ «کلاس هاي باشگاه دانش پژوهان جوان. المپياد ادبي...»
«آخ، راست مي گويي يادم آمد، يادم آمد.» و يادم آمد که تو آنجا روي رديف دوم يا سوم نشسته بودي سمت پنجره و بي دليل- کاملاً بي دليل- در همان نگاه اول به چشمم آشنا آمدي. نوبتت که شد خودت را معرفي کردي؛ «محمدرضا جلايي پور...»
- جلايي پور؟ پسر همين آقاي جلايي پور معروف؟
- بله. با خنده يي شکفته تر گفتي.
پدرت گمانم زندان بود آن موقع، يا تازه تازه آزاد شده بود که چشم ها همه برگشت طرف تو. من با پدرت رفاقتي نداشتم آن وقت ها. اما آن چشم ها که هميشه حامل خنده يي ابدي بود و آن شوق دانستن که در همه لحظه هاي کلاس از وجودت زبانه مي کشيد، به جانم مي انداخت که بدانم کدام ورقه توست. در آن آزمون پاياني. ورقه ها اما سربرگ نداشت و طبيعي بود که من بعد از تصحيح دو سه ورقه از صرافتش افتاده باشم. گمانم ميان آن همه ورقه دو تا بيست داشتم فقط. و فکر کردم يا آرزو کردم- با اينکه معلم بودم اين آرزوي ممنوعه از دلم گذشت- که يکي از آن بيست ها مال تو باشد، به خاطر آن لبخنده ابدي بود که نگران به اندوه نشستنش بودم يا آن همه شوق شعله ور که نگران رنگ باختنش؟... اگرچه بعدها هيچ وقت نپرسيدم و پاپي اش هم نشدم که بود يا نبود...
و بعد که بارها و بارها در گذري، در راهرويي، در پلکاني، در جلسه يي، در هر کجا که ديدمت آنچنان حرمت نگه مي داشتي که من حيران مي ماندم و دستپاچه مي شدم از آن همه حرمت سخاوتمندانه. که خدايا مگر آن چند ساعت معلمي چه مايه حرمت بايد ذخيره کند در سلوک و مرام تو که حالا ديگر دانشجوي ممتاز دکتراي آکسفورد بودي؟
و يکدفعه مثل يک الهام بي دليل به دلم افتاد که از آن دو بيست آن سال ها، يکي اش حتماً مال خودت بوده محمدرضا، و بازيافتن اين يقين گمشده به شوقم آورد که مگر مي شود جايي تو باشي و نمره بيستي باشد و آن بيست، صاحب ديگري داشته باشد؟
و امروز بعد از اين 60 روز تنهايي تو، به مدد همين يقين بازيافته ديگر دل نگران آن چشم ها نيستم که مبادا به اندوه نشسته باشد و دل نگران آن شوق شعله ور که مبادا به سردي گراييده باشد و دل نگران آن آواي قرآن و آن تصنيف خواني شورانگيز که مبادا به لرزه آميخته باشد... که مي دانم هر جا که تو باشي، هرچه نمره بيست، همه مثل موم اسير يقين انگشت هاي توست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر