بازتعريف تجربه اي زنانه از زندان، "سكس و اعتراف"
محبوبه عباسقلیزاده
دستگيري من غافگيرانه بود، سحرگاه يك روز كسالت بار در ماه رمضان كه همراه با يورش گروهي از مردان اداره اماكن شد. مرد سيه چرده اي كه كفش هاي چرمي سياهش را لاي در گذاشته بود تا در را به رويشان نبندم كاغذي را نشانم داد كه آرم ترازو داشت*. بسختي توانستم حكم بازداشت از دادسراي فرودگاه را به امضاي قاضي ظفرقندي تشخيص دهم، او از آدم هاي قاضي مرتضوي بود. فقط در ذهنم چرخيد كه اين مامواران همان نيرويي هايي هستند كه گروهي از وبلاگ نويسان را تحت طرحي به نام خانه عنكبوبت **بازداشت كرده اند.
شوكي كه از حمله ماموران به من دست داده بود در طول مدتي كه خانه ام را زير رو مي كردند و از سي دي و دستگاه ماهواره و كامپيوترگرفته تا مدارك و دست نوشته هايم را ضبط مي كردند، تبديل به آرامشي غير معمول شد. بعد ها فهميدم همه آدم ها در شرايط خطر همينطور مي شوند.انتقال من به بازداشتگاه توسط چند مرد خشن و يك زن مامور انجام شد. نمي دانم چرا هر چقدر با خشم به مردها مي نگريستم به چهره متعجب زن با دلسوزي نگاه مي كردم. آنها مرا سوار يك هايس تيره كردند. يك دختر با چادر زندان و چشم بند در صندلي پشتي نشسته بود و مرتب گريه مي كرد. در حالي كه داشتم داخل هايس را برانداز مي كردم، بسرعت تبديل به يك زنداني شدم. چشم بندي به چشمم بسته شد، چادري بويناك بر سرم انداختند و مردي كه كنار راننده نشسته بود به زن مامور گفت "نزار بيرون را ببينيه"، زن مثل يك رباط بي اختيار با تمام قوا سرم را به كف صندلي فشار داد، حالت تهوع امانم را بريده بود.مدتي بعد هايس توقف كرد و من مثل نابينايي كه سعي مي كرد زمين نخورد به داخل بازداشتگاه كه بعدها فهميدم در ميدان جوانان (اطراف ميرداماد) قرار دارد، هدايت شدم. ازاينكه حس معلول را به من داده بودند سخت آشفته شده بودم، سر مردي كه مي خواست مرا هل دهد به طرف بند زنان فرياد زدم: "چه خبره مگه فكر مي كني منو از كنار خيابون آورديد. درست با من رفتار كن!" و من نمي دانستم كه قانون سكوت آنجا را شكسته ام و يك راهرو آن طرفتر در بخش مردان، هم پرونده اي هايم به حيرت افتاده اند. بلافاصله پارچه اي را در دستم حس كردم كه از طرف ديگر كشيده مي شد و مرا جلو مي برد. بعد صداي دو ضربه در و باز شدنش و بلافاصله صدايي زنانه كه گفت: "چشم بندتو در بيار!" در آوردم و اولين واكنش من به عادت هميشگي لبخند بود و سلامي آرام. زن زندانبان بي حجاب بود و همين راحتي او به مني كه تمام روز در اداره اماكن بازجويي مي شدم، حس كم رنگي از فراغت را مي داد. فوري گفت: "من فكر كردم با اون دادي كه زدي، دهن روزه بايد با چه بازداشتي ناسازگاري طرف بشوم". بي اختيار جواب دادم: " آخه مي دوني من زنها را دوست دارم. برعكس از مرداي قلدر بدم مي ياد." و همه خشم خودم را سرريز كردم به سمت همان مرد قلدر موبوري كه مرا هل داده بود داخل. ريشه خشم را مي شناختم شبيه خشمي بود كه به بسيجي هاي زنجير به دستي داشتم كه بارها جلوي چشمان من دخترها را در كوچه و خيابان زده بودند.زن گفت "بايد تفتيش بدني بشي" و سرش را پايين انداخت تا وقتي لباس هايم را كاملن بكنم. برايم خيلي سخت بود. گفت: "مقرارت زندان است" . گفتم: "اينقدر كه براي من سخت است براي تو هم تفتيش من سخت هست؟" سري تكان داد و گفت: "چاره اي نيست مقررات است. ولي حالا نمي خواد اون زيري را ديگه در بياري". نگاهش مي گفت كه او هم كلافه است و من در دلم مي گفتم شايد دفعه بعد كه تكنولوژي پيشرفت كرده با دستگاه تفتيش كنند. در حالي كه لباسم را مي پوشيدم به خودم دلداري دادم كه شايد اگر سر او هم داد مي زدم، او هم مي شد يكي از همان زندانبان هايي كه مثل سگ وحشي پارس مي كنند. مغزم به كار افتاد كه پس مي شود خشونت زنان زندانبان را با برخورد از نوعي ديگر كنترل كرد، فقط كافي است كه تن به دنياي سياه و سفيدشان ندهي.بعد ها يك ماه وقت داشتم كه با او و با زنهاي تسبيح به دست ديگري كه خودشان را مسئول تيمارداري از اسراي اسلام مي دانستند دوست شوم. شش نفر بودند مقيم جنوب شهر از خانواده هايي تنگ دست، با سوادي اندك كه در بسيج خواهران عضو شده بودند و بعد با واسطه دوست و آشنا در پايين ترين رده هاي حفاظت اطلاعات سپاه استخدامشان كرده بودند. مغزشان آنقدر شستو شده بود كه روزنامه نخوانند و نفهمند كه جريان پرونده وبلاگ نويسها چيست. به من چون سياسي بودم در مقايسه با زنان قاچاقچي ومعتادي كه به آنجا مي آوردند احترام مي گذاشتند. در عين حال مثل يك زن نظامي مطيع كه بايد براي اثبات خود از مردان همكارشان بيشتر خوش خدمتي كنند به ظرافت زير نظرم داشتند. آنها را مي توانستم بفهمم و بدون آنكه به رويشان بياورم اجازه مي دادم سلولم را هر بار كه آن را براي بازجويي يا حمام گرفتن ترك مي كنم، تفتيش كنند. حتي به روي خودم نمي آوردم كه چگونه شب ها و روزها از دريچه كوچك سلول مرا زير نظر دارند و يا تغيير حالت هاي من و حتي گفتگوهايم را با خودشان به بازجويم گزارش مي دهند. فهم تضادهاي اين زنان زندانبان تحمل سلول هاي انفرادي يك در دو متر را برايم راحتر مي كرد. براي جلوگيري از حرف و حديث دستور آمده بود كه بازجو نمي تواند با زن نامحرم در اطاق در بسته باشد. براي همين لازم بود يكي از زنان زندانبان در طول بازجويي در گوشه اطاق بنشيد و همراه با شرم من سرخ شود و همراه با خشمم بلرزد. اين "هم حسي" باعث مي شد خود را در برابر بازجو تنها نبينم. در راه كه برمي گشتيم زن معمولن در گوشم نجوا مي كرد: " تو رو خدا خودتو اينقدر عذاب نده هر چي هست بگو خودتو راحت كن!" و من در صداي او صميمتي سركوبگر از جنس مادرم، زن دايي ام، خاله ام، هم بازي هاي دوره كودكي ام و حتي معلمم را مي ديدم كه هميشه مي خواستند تسليم باشم و مهر من بر آنان مانع از آن مي شد كه به آنها چشم غره بروم. همين يادآوري وابستگانم بود كه باعث مي شد زدوبندهاي بازجو را با زندانبانم ناديده بگيرم و بگذارم كه خيال كند آرام شده ام، همان شگردي كه با زنان رام شده زندگيم به كار مي بستم.اما هر چقدر كه زنان زندانبان دركي از زنانگي سركوب شده را برايم تداعي مي كردند، بازجو با آن هيبت پشم آلود و چشم هاي ترسناكش، تداعي فراگيري بود از تعصب خشك پدرم، تحكم همسر سابقم، دو دوي چشم هاي لمپن هاي پناه گرفته در كوهپايه هاي خلوت "گلابدره" و كابوس عرب هاي آواره نخلستان هاي دوران كودكي كه در قصه هاي مادرم عادت داشتند با چوب به دختران تجاوز كنند. تمام مردان مسلط و متجاوز زندگيم يك جا در تصوير بازجو جمع شده بود و عصياني را كه من اندك اندك در طول زندگي ام تجربه كرده بودم يك جا به خود فرا مي خواند.بازجويي هاي او از روابط شخصي ام برايم ناآشنا نبود؛ همان هايي بود كه بارها و بارها وقتي دختر جواني بودم در بازجويي هاي خانگي پس داده بودم. بي حرمتي و تحقيرهايش هم غريب نبود، عميق تر از اين زخم ها را از عزيزانم خورده بودم. همين باعث مي شد كه در روزهاي نخست خودم را از دنياي سياه و سفيدش به بيرون پرتاب كنم و وارد بازي او نشوم. روزهاي اول بازداشت دو گزينه در پيش روي من بود: يا اعتراف در مورد اينكه مزدور خارجي هستم و از بعضي از رهبران اصلاح طلب دستور مي گيرم، يا بگويم كه بي حجابم، شرب خمر مي كنم و روابطي با اين و آن دارم و برايش جزييات آن را باز كنم. پرسش من اين بود كه فرض همه اينها باشد كه چه؟! و او هاج و واج مي ماند كه با من چه كند. سئوالاتش در مورد روابط جنسي از يك طرف برايم خنده دار بود و از طرفي توهين آميز اما روزهاي اول كه هنوز رمقي داشتم جنبه هاي خنده آورش بيشتر بود. خنده دار چون نمي فهميدم اين دستگاه عريض و طويلي كه بازجو را حمايت مي كرد اين قصه ها را مي خواهد چه كند؟! يك بار با تمسخر و خشم به بازجو نوشتم: " واقعا مي خواهي جزييات يك رابطه را بداني؟ مي خواهي برايت آنچنان تصويري بنويسم كه لذتت كامل شود." عجب چيزي نوشته بودم! وقتي از شدت عصبانيت كاغذ بازجويي را مچاله كرد و درحالي كه بخودش مي پيچيد، چند بار دستشانش را به علامت كتك زدن بالا برد، فهميدم كه بدجوري به هدف زده ام. مدتي بعد فهميدم كه بناست با اين سئوال ها شكسته شوم. بناست احساس كوچكي و حقارت كنم و خودمم را ببازم و چموشي نكنم. اما اذعان مي كنم كه آگاهي من از عورت انگاري مردانه اي كه درذهنم با بوي گلاب و جوراب گنديده و ريش به هم آميخته بود بيشتر عاصي ام مي كرد تا تسليم.گزينه ديگر سئوال هاي سياسي و عقيدتي، سوابق كار و فعاليت و ليست هاي دوستان و آشنايم بود. معيارهاي درست و غلط ما فاصله هاي جدي با هم داشت. ارزش هايي كه او از آن حرف مي زد نمي فهميدم و او هم زبان تحليلي مرا در جواب سئوال هاي كوچه بازاري اش متوجه نمي شد. ولي از آنجا كه عاشق حجم بود با اشتياق ورقه ها را قاپ زده و برروي هم دسته مي كرد. روزي هزار بار يك سئوال را تكرار مي كرد و من سر حوصله از نو مي نوشتم و مي نوشتم. ياد گرفته بودم كه مثل سئوال هاي امتحاني كه جوابش را نمي دانستم و بايد ممتحن را فريب مي دادم، براي پركردن ورقه هاي بازجويي، پاسخ هاي خودم را بنويسم. قصه هاي تخيلي و آدمهايي كه وجود خارجي نداشتند و يا بازنويسي تاريخ پيدايش ان جي اوها، گروه بندي آنها كه درهر كتابي پيدا مي شد و خاطراتي كه از گذشته داشتم؛ بايد اين جلسات به نحوي مي گذشت. بعدها يكي از هم پرونده اي هايم گفت يكي از ورقه هاي بازجويي ام را نشانش داده اند. مي گفت: "تعجب كردم كه چرا اينقدر ريز نوشته بودي، درشت مي نوشتي تا ورقه زودتر تمام شود." او هم فهميده بود كه بازجو عاشق حجم است.چند روز بعد بازجو فشار خود را بيشتر كرد، بايد در مورد اصلاح طلب ها مي نوشتم. تكليف من در مورد رهبران اصلاح طلبي كه به عمرم با آنها حرف نزده بودم مشخص بود. حتي زباني كه من استفاده مي كردم زبان پرتي بود از دايره سياست روز. گفتم: "من اصلن نمي دانم اينها چكاره اند و چه مي كنند". مرتب تكرار مي كرد: "ببين همه اين هم پرونده اي هايت اين حرفها را اعتراف كرده اند. تو هم بگو تا همه اتان را باهم آزاد كنم. وگرنه به خاطر تو بقيه هم اينجا گير مي افتند. بيا ببين! ببين اين دست خط را كه مي شناسي؟ ببين چي نوشته؟! بيا همين و بزار جلوت و عين همين بنويس". و من واقعا نه اين دست خط ها را مي شناختم و نه سنخيتي با هم پرونده اي هايم داشتم. جوانان وبلاگ نويس و روزنامه نگار چه ربطي به من مي توانستند داشته باشند؟! اما اين سيكل پايان ناپذير اصرار و انكار داشت بتدريج به كابوس هاي شبانه من تبديل مي شد. تمام آرزويم اين بود كه ماهها در انفرادي بمانم اما يك ساعت بازجويي پس ندهم. در آنجا فهميدم براي من پرسش از ديگران بشدت زجر آور است، زجري كه در مورد سئوال هاي جنسي احساسش نكرده بودم. از حس خيانت متنفر بودم و نوشتن از ديگران بشدت قادر بود احساس دوگانگي و حقارتي را كه در سئوال هاي شخصي پس زده بودم در من ايجاد كند. سعي مي كردم كلي نويسي كنم و تمام هوشم را متمركز كنم روي جواب هاي روشني كه همه از آن اطلاع داشتند. در مورد يكي از خويشانم كه مايه آزار مرتضوي بود فقط حقي كه به گردنم داشت را نوشتم و اين شد بهانه اي براي اينكه از او خط مي گيرم و از همكار ديگرم اين كه چقدر به خاطر مذهبي بودنش ملال آور است. پايان اين سيكل مرگ آور روزي بود كه از من خواست تك نويسي كنم: "برو داخل سلول! خوب فكر كن و در مورد اين اسمها بنويس. درست بنويس!" درست نوشتن يعني با زبان و ادبيات روزنامه كيهاني نوشتن. مي بايد هر چه اتهام هست بر سر اسامي خالي مي كردم. بايد از واژه سياه نمايي، رسانه هاي بيگانه، ايادي، آلت دست و غيره استفاده مي كردم. اين را وقتي بارها و بارها ورقه بازجويي ام را برمي گرداند تا روايت هاي روشنم را از وقايع اصلاح كنم فهميدم. اما تك نويسي از ديگران آخر خط من بود. دستخط بازجو كه در ورقه هاي كف سلول پخش بود، مرا در برابر كابوس بازجويي هاي مكرر و حس دو گانه خيانت و آزادي قرار مي داد. تمام روز را در سلول دومتري قدم رو زدم و به بهانه هاي مختلف به در و ديوار كوبيدم. سرانجام رفتارم آنچنان غير قابل كنترل و هيستريك شد كه براي تنبيه به انفرادي زير زمين منتقلم كردند. جايي كه هر چه با صداي گرفته ام فرياد مي زدم كه نمي خواهم به دوستانم خيانت كنم، هيچكس حتي زندانبان هم نمي شنيد. من به اندازه كافي نشكسته بودم.روز بعد بازجو آخرين برگ برنده اش را براي شكستن ديوانگي هاي من رو مي كند، مواجهه با جوان له شده اي كه پس از روزها مقاومت بايد در برابر همه مي گفت با من رابطه داشته است، همه يعني بازجو، زن زندانبان، زنداني ديگري از همان جوانان كه نفهيمدم بودنش در آنجا براي شكنجه او بود يا نه و دوربين. بعدها فهميدم بازجو بارها با آن جوان له شده بازي كرده بود، بارها او را به پشت در اطاق بازجويي من آورده بود، شكنجه اش داده بود و به او گفته بود: "بايد اين زن را بشكني، فهميدي بايد اين زن ج... را بشكني، خرد كني". هرگز گمان نمي كردم براي مني كه تلاش كرده بودم "زنا"، " اقرار به رابطه"، و.. را به سخره بگيرم اين مواجهه مسخره تا اين حد گران باشد. رفتار غريزي ام آنچنان از عقلانيتي كه در اين چند هفته مرا در برابر شكستن حفظ مي كرد سبقت گرفته بود كه خود نفهميدم چه مي كنم. خشمي كه نمي دانم از كجا سر باز كرده بود، به فريادهاي هيستيريك مكرر تبديل شده بود و در تمام زندان مي پيچيد. نيرويي چند برابر پيدا كرده بودم كه از دستانم، گلويم و چشمان از حدقه در آمده ام بيرون مي پاشيد. اين همه وحشي شدن را در خود سراغ نداشتم وقتي خطاب به آن جوان فرياد مي زدم كه "قسم مي خورم تو را خواهم كشت. تو را در هرجا كه باشي پيدا مي كنم و مي كشمت." و اين را بارها و بارها فرياد زدم. و در ميان اين فرياد نمي شنيدم كه بازجو هم دارد جواب هاي مرا به آن مرد تلقين مي كند. من فقط فرياد مي زدم "كاغذ را بياوريد تا من بنويسم هر كجا كه اين مرد را پيدا كنم خواهم كشت. مردم بدانيد قاتل اين مرد منم" و جوان بر خود مي لرزيد و مي پيچيد و زن زندانبان كه حالا نحيفتر به نظر مي رسيد با چهره مضطرب و دستان لرزانش جلوي حمله مرا به مرد گرفته بود و بازجو دست و پايش را گم كرده بود: صحنه اي توان فرسا و خشونتي غير قابل كنترل. بعدها به خودم گفتم كه خوب شد مرا به جان او نيانداختند چون مطمئنا قادر بودم اين مرد را مثل همان بچه هايي كه در اواخر حبس در بند عمومي نسوان هم خرجم بودند و به جرم شوهركشي حبس ابد داشتند، ازحيات ساقط كنم. دقايقي بعد مرد له شده و دوستش را با عجله از اطاق خارج كردند، من نيمه جان روي صندلي افتادم، بازجو از اطاق بيرون رفت و از زن زندانبان خواست كه مرا آرام كند. يقينا در آن اطاق همه ما شكنجه شده بوديم.براي ساعتي همچنان وحشي بودم، موجودي مهار نشدني كه حتي بعد از خارج كردن عجولانه آن مرد، به دنبال متجاوز مي گشت. اما يك باره آنچنان رخوتي مرا در خود گرفت كه گويا بين مرگ و حيات در حال قدم زدنم. من نشكسته بودم بلكه از درون مرده بودم: اطاق، دوربين، زن زندانبان ونور سفيد بالاي سرم و حتي خودم را، از بالاي سرم، جايي در آسمان نگاه مي كردم.بازجو برگشت، شبيه پدرم شده بود وقتي كه مي خواست مرا با وعده وعيد و با صدايي آرام به چيزي متقاعد كند. گفت كه لازم نيست اين همه عذاب بكشم، گفت كه فكر مي كني مي تواني تحمل كني اما من دارم به تو رحم مي كنم. گفت كه در اينجا خيلي ها را شكسته است. آدم هاي مهم و بزرگ مثل عبدي. گفت: "نمي خواهد به خودت زحمت بدهي فقط از روي همين كاغذ بنويس و جمله هايش را يك طوري جا بجا كن كه مال خودت باشد." فشاري كه بر من آمده بود خارج از پيش بيني او بود، من قصد نداشتم هيچ تلاشي براي بقا كنم. به كاغذ نگاه كردم، سئوال اول : شرح رابطه ام با مرد له شده. سئوال دوم: اظهار ندامت و طلب بخشش از فريبي كه از سياسيون اصلاح طلب خورده ام. شنيدم كه مي گويم اولي دروغ است. از اينكه نمي خواهم جلوي دوربين بروم حرفهايي زدم و ازاينكه ديگر هيچ چيز برايم مهم نيست نه آزادي و نه هيچ. كاغذ را دستم داد و مهربانتر از قبل گفت نمي تواند امشب دست خالي برود. او پدر شده بود و انتظار داشت من تهي شده، كودكي ام را بر او تكيه بزنم. او نمي دانست كه كودكي من لجباز است ونمي دانست كه من همانقدر كه به مادرم تكيه زده ام از پدرم دور بوده ام. گفتم ندامت نامه را مي نويسم. مثل وصيت نامه بود اما براي من. يادم هست كه به خودم اقرار كردم، اينكه فعال مدني هستم و زنها را به برابري خوانده ام و اگر اين كار خلاف اراده نظام است بر من باكي نبوده چون نيت خير داشتم و اميد كه خداوند از سر تقصيراتم بگذرد، همين. با چنين ندامت نامه پرت و پلايي او را از خودم نا اميد كرده بودم. بايد دوباره بازجويي مي شدم و از آزادي خبري نبود. گفت كار خودت را سخت مي كني و من در دل گفتم "نياز داشتم كه به خودم ياد آوري كنم كيستم".اما اين حس خلاء تا مدتها مرا در خود گرفته بود. به ياد دارم كه صليب وار در سلول تابوت مانندم دراز مي كشيدم و حس مي كردم در آرامگاهي برزخي بين مرگ و زندگي غوطه مي خورم. تنها وقتي به خود مي آمدم كه بازجو با سماجتي شرورانه از من مي خواست دست نوشته هاي او را با خط خودم بازنويسي كنم. اما نوشتن درباره ديگران تعهدي انساني را به من ياد آوري مي كرد كه نقطه وصل من با زندگي بود. بتدريج فهميدم كه ارزش اعتراف ناموسي و سياسي براي بازجو به يك ميزان است. چالش دو طرفه ما روزها طول كشيد. در اين مدت يك بار مرا به زندان اوين برده و بعد از عكاسي و درست كردن كارتكس، به همان بازداشتگاه نامعلوم بازگرداندند. هم پرونده اي هايم همه دراوين ماندند و حالا من كه مداركم نشان مي داد درزندان اوين هستم در مكان نامعلومي حبس شده بودم. هيچكس نمي فهميد دراينجا چه بلايي بر سرم خواهد آمد. اين بازي را بايد تمام مي كردم: ناگاه كشف كردم به ميزاني كه اثبات ناپاك بودنم براي بازجو مهم است، عفيف بودن براي من جنبه حياتي پيدا كرده است. آن مواجهه لعنتي تمام آموزه هاي تاريخي ام را بر انگيخته بود. سايه هايي كه سال ها بود از سيطره شان مي گريختم اكنون تمام ذهنم را تصرف كرده بود. در دام عورت انگاري بيماري افتاده بودم كه زن هايش درطيفي از عفاف و هرزگي سرگردان بودند. در همان دامي كه براي برائت از هرزگي بايد خود را عفيف تر نشان دهي. او داشت ارزش هاي مرا تصرف مي كرد، همان ارزش هايي كه روزهاي نخست به سخره گرفته بودم و مرا از سلطه او خارج نگه مي داشت اكنون بتدريج بر من غالب مي شد. حتي كلماتم و ادبيات نوشتاري ام از آن او شده بود. به دست نوشته هايم نگاه مي كردم: همان گزارش هاي روز اول بود كه شبيه مقاله هاي روزنامه كيهان شده بود. در بطن خود هيچ اطلاعات مهمي نداشت اما بيانش طور ديگر بود. دنياي خارج فرسنگ ها دور بود، مثل خوابي بود از زندگي قبلي ام. مي بايد براي بقاي خودم، از چشم بازجو به جهان نگاه مي كردم. او قادر بود به من آزادي را هديه بدهد، بگذارد كه به خانواده تلفن بزنم و به زن زندانبان امر كند كه شب ها يك نخ سيگار به من بدهند. او تنها منجي من بود.مدت ها در دنياي كودكي غوطه ور بودم. كودكي كه به دنبال مادرش مي گشت تا به او تكيه زند. از خشم پدر به او شكايت كند و از او بخواهد كه همچون طفلي شير خوار احاطه اش كند. آموزه هاي مذهبي ام، كتاب قران و آيه هايي كه از يوسف كنعان و مريم مطهر مي خواندم جاي مادرم را گرفته بود. به معنويت تكيه زده بودم تا "ايگو"ي رنجور و زخمي را ترميم كنم. ماه رمضان بود و صبح و شام تنها صداي موجود، اذان به من ياد آوري مي كرد كه هنوز زندگي در جريان است: صداي اذان از راهروهاي خاكستري اداره هاي دولتي و پايگاه هاي بسيج با طنيني سركوبگر مي گذشت و بعد تبديل مي شد به نواي روحاني دلچسبي در متن مهماني هاي افطار، غروب هاي زيباي امامزاده صالح، هياهوي آمد و شد مردم در ميدان تجريش و.. براي يافتن حيات، نواي مذهب را از هزار توي آزادي هاي به صليب كشيده شده به چشمه هاي معنويت هدايت مي كردم و چنين تنازعي مرا در جريان سيال ذهني آرام بخشي غرق مي كرد كه مهمترين تاثيرش آگاهي به وجود حيات در پشت ديوارهاي زندان بود. به دوره تهذيب هاي طولاني دوره جواني ام بازگشته بودم. مهارت هايي كه در زبان عربي داشتم و دانشم از آيه هايي كه اميدبخش بود و بر صبر و استقامت دلالت مي كرد باعث مي شد تا بتدريج از سلطه رواني بازجو فاصله بگيرم.به موازات دور شدنم از دنيايي كه زندان بر من القا مي كرد، دنياي گذشته خودم را نيز با بي رحمي ناباورانه اي به نقد مي كشيدم. يك روز ناگهان دريافتم كه همه تلاش هاي من در جامعه مدني دروغي بيش نبوده است. اين وقتي بود كه براي چندمين بار مجبور شده بودم تاريخ پيدايش سازمان ها ي غيردولتي را بنويسم. هر چه بيشتر مي نوشتم، به نظرم بيهوده تر مي آمد. تنها نقطه روشن اين تلاش ها وقتي بود كه دردي از زنان دوا شده بود. اين پوچ انگاري به تلاش هاي گذشته به يك باره گسترده تر شده و نوع نگاهم را به دينداري، سياست و قدرت و به مسئله زنان دستخوش بحران كرد. وقتي كه بازجو از نقشه هاي آينده اشان براي تكيه زدن به قدرت و تحقق حكومت واقعي اسلامي مي گفت و با نفرت از فساد دوره هاشمي رفسنجاني و خاتمي حرف مي زد، دانستم كه فاصله من از اسلام گرايي سياسي و سرنوشت محتومي كه آن مرد براي ما رقم مي زند تا چه حد دور است. به همين جهت وقتي كه با تحقير به من گفت:" شماها سكولارهاي بي دين و ايمانيد" من بي هيچ مقاومتي اذعان كردم كه "بله من سكولارهستم" و وقتي گفت: "تو يك فمنيست منحرفي" من دريافتم كه فمنيسيم تنها تعريفي است كه به من معنا مي دهد. از او بعدها در دل ممنون شدم كه تا اين حد بي پرده و بي رحمانه درون من را باز كرد.بتدريج ياد گرفتم كه براي زنده ماندن بايد فانتزي قوي داشته باشم. بايد بتوانم گرمايي كه از آغوش كشيدن دختركانم حس مي كردم را بازآفريني كنم، هواي تازه كوهستان هاي جنگلي را نفس بكشم و با دوستانم گپ بزنم و قهوه بخورم. بايد جايي در خودم عشق را پيدا مي كردم و قطعات رمانتيكي را كه سال هاست به آنها مراجعه نكرده ام با خودكاري كه براي پركردن سئوالات تمام نشدني بازجو در اختيارم گذاشته شده، روي در فلزي سبز سلول حك كنم. افزون بر همه اينها معنويت دلچسبي بود كه از ته نشين شدن مذهب تبخير شده ربوده بودم. همه اينها به من كمك مي كرد تا بسرعت بتوانم "من" زخمي ام را درمان كنم و كودكي ام به بلوغي رها شده از قيدهاي گذشته تبديل شود: من با شكستن همه باورها و ارزش هاي چند هفته پيشم از دام عورت انگاري بازجو رها شده بودم. صبح گاه يكي از آخرين روزهاي بازداشت وقتي كه بازجو دو گزينه اقرار به رابطه و اعتراف به فريب سياسي را در برابرم گذاشت، انتخاب خودم را كردم: حيثيت ديگران مهمتر بود. شعف حفظ ديگران آنچنان رضايت خاطري در من ايجاد كرده بود كه صداي شكستن نازك غرورم را ناشنيده گرفتم. از لابلاي اقرار نامه اي كه از زير دستم كشيده مي شد بازجو را مي ديدم كه غبغبش مثل خروس خواب آلوده اي باد مي كند و چشمانش از خشم به سمت رضايت دو دو مي زند. داستان بازاري عاشقانه اي را كه هم آغوشي لطيفي به دنبال داشته است را با ظرافت از روي پاورقي هاي مجلات زرد كپي برداري كرده بودم تا غنيمتي را كه دستگاه عريض و طويل دادستاني درانتظار بود به آنها تقديم كنم. شخصيت هاي داستان من بودم و آن جوان له شده، "من" ي كه در توافقي عقلاني با خودم مي بايست نجات بخش تعهدات انساني ام مي شد. بعدها يك كارشناس شكنجه سفيد به من گفت كه در تجربه او "معمولا زنها در اين موقعيت ترجيح مي دهند در مورد ديگران اعتراف كنند تا سكس." و من در دلم گفتم "چون هنوز از روابط قدرت مردانه در سكسوآليته رها نشده اند". عورت انگاري در رابطه مرد و زن، بخشي از روش هاي كنترل، ارعاب، تحقير و شكستن زندانيان سياسي بود و من بايد اين ارزش را پس مي زدم . بازجو نفهميد كه رهايي از كنترل سكس به روش بينادگراياها، غنيمتي بود كه من از دست او ربوده بودم، غنيمت ديگر راحتي وجدانم بود.اين آخرين بازجويي جدي من بود. بعد ازآن چند روزي به بندعمومي نسوان اوين منتقل شدم و بعد موقتا آزاد شدم. اتهامم تشويش اذهان عمومي و اخلال درامنيت ملي بود، اتهام هايي كه بعدها بي مورد تشخيص داده شد. *****كتمان نمي كنم كه بازداشت من جدا از موضوع اعتراف گيري بر عليه رهبران اصلاحات، نوعي بازي ناموسي براي به زانو در آوردن سوژه هاي مقاوم بود. مردان اهل قلم كه پدران روزنامه نگاري مدرن بودند و از قضا يكي از آنان با من خويشي داشت در دام اين بازي افتادند . قاضي مرتضوي هم كه خرده حساب هاي فراواني با آنان داشت لذت مي برد از اينكه هر از گاهي با داستانسرايي هايش از وضعيت بازجويي من آنان را شوكه كند. يكي از همين دوستان بعدها گفت كه چگونه مرتضوي روزي او را به بهانه اي به دفتر خود كشاند و متن بازجويي كه منتسب به من بود را به او نشان داد. او غمگين شده بود كه چرا گفته ام او مرد چشم پاكي است و از خودم دفاعي نكرده ام، و من متعحب بودم كه چرا او نفهميد كه در غير اين صورت براي او پرونده سازي مي شد. تمام كوشش همين دوستان در دوره بازداشت، مصاحبه ها و خط و نشان كشيدن ها، محوريتي عورت انگارانه داشت. اين كه من كيستم، چگونه فكر مي كنم و چرا در بازداشتم تحت تاثير مشاجره هاي ناموسي رنگ باخته بود به طوري كه وقتي آزاد شدم از تصوير منفعل زني كه توسط قبيله رقيب دزديده شده و حالا بايد به مردان قبيله اش جواب پس مي داد آشفته شده بودم. برعكس در گروه هاي زنان مي ديدم كه چگونه با بي اعتنايي به جنبه هاي ناموسي، از شرح ماجراهاي من در روزهاي انفرادي تازه شده بودند، با شوق بيانيه هايي كه براي آزادي ام تهيه كرده بودند نشانم مي دادند و تعريف مي كردند كه چگونه زيروبم كساني كه برايم پرونده سازي كرده بودند، در آورده و با آنان جنگيده اند.به موازاتي كه گروه هاي مختلف جنبش زنان درك تازه ام از زنانگي را با شورجمعي پيوند مي زدند، حضور در جلسات كميته "حقيقت ياب" مرا از مردان سياسي اطرافم دور مي كرد. آنها مرا درگير دو حس متضاد مي كردند: زنان به من شور مبارزه مي بخشيدند و مردان به من شرم قرباني بودن."كميته حقيقت ياب" گروهي از معتمدين جناح اصلاح طلب بودند. آنها جلسات متعددي براي من و هم پرونده اي هايم با مسئولان قضايي و حقوقي كشورترتيب داده بودند. ما بايد در اين جلسات حاضر مي شديم و در مورد آنكه چه بر سر ما آمده و شرايط زندان چگونه بوده حرف مي زديم. نتيجه اين جلسات مي توانست در تبرئه ما از اتهامات و بسته شدن پرونده هايمان موثر باشد. سئوال اصلي همه يك چيز بود: " موارد خلاف قانون را توضيح دهيد!" چه اهميتي داشت كه ما كه هستيم و چرا حبس شده ايم مهم براي آنان فشارهاي ناموسي بود كه بر ما آمده بود.به زحمت مي توانم خاطره دو جلسه اصلي را به ياد بياورم. جلسه اول با "هيات پيگيري و نظارت بر اجراي قانون اساسي" بود، روحانيون سرشناسي كه عكسشان را در روزنامه ها ديده بودم. هيچوقت يادم نمي رود چهره آن روحاني سراپاگوشي كه روايت آن زن را از لخت شدن اجباري در برابر زندانبانان شنيد و بعد پرسيد: "اينها مرد بودند يا زن؟". در اصل جذابترين بخش جلسه بازتعريف خشونت هاي جنسي بود. وقتي صحبت از فشارهاي ملال آور سياسي مي شد، همه عمامه ها به سمت كاغذهاي روي ميز و مطالعه چيزي مبهم حركت مي كرد: حضور در اين جلسات حس قرباني بودن، سوژه جنسي شدن را به من مي داد. يكي از روحانيون بلاگر كه در اين جلسه بود همان شب در وبلاگش براي ما دلسوزي كرده بود و اينكه چقدر به ما بي حرمتي هاي ناموسي شده. جلسه ديگر با آيت الله شاهرودي رئيس وقت قوه قضاييه بود. براي او هم بخش هاي سياسي پرونده تكراري و ملال آور بود. برعكس وقتي از داستان هاي ناموسي شنيد، چنان بر آشفت كه مرتب تكرار كرد:" واسلاماه، واسلاماه". از نظر او تمام اين اعترافات و اقرارها چون تحت فشار بود، معتبر نبود.ما هفته ها با مسئولين مختلف ملاقات مي كرديم و به آنها آنچه را كه در بازداشتگاه غير قانوني ميدان جوانان گذشته بود شرح مي داديم. اما شرايط زندان انفرادي، نقض حقوق شهروندي، تفتيش عقايد و پرونده سازي بر عليه اصلاح طلبان از طريق اعتراف هاي اجباري، هيچكدام نمي توانست چنين غيرت آنان را بر عليه نقض حقوق بشر تحريك كند كه آزارهاي جنسي كرده بود. پرونده وبلاگ نويسان ديگر بخشي از پروژه خانه عنكبوت نبود، دادخواستي از قربانيان بازداشت غيرقانوني بود عليه آزارهاي جنسي. موضوعي كه در نزاع هاي سياسي بين دو جناح برگ برنده اصلاح طلبان شده بود. درك اين واقعيت يك بار ديگر مرا شكست.*****تنهايي كه بعد از زندان نصيبم شد، هيچگاه فرصتي به من نداد كه غنيمتي كه از زندان با خود آورده بودم، با كسي تقسيم كنم، اما مرور حكايت هاي قربانيان تجاوز و آزارهاي جنسي كه اين روزها بر سر زبانهاست، به من هم تلنگري زد كه روايت زنانه خود را از زندان بازگو كنم. بيان اين تجربه ها و تحليل جنسيتي آن باعث مي شود كه گفتار جنسيتي جنبش سبز نيز همچون ادبيات، موسيقي و فرهنگ مردمي اش به موازات رشد جنبش شكل بگيرد و براي عمق بخشيدن به مبارزه اي كه نظام بنيادگراي مسلط را به چالش مي كشد، مهمترين عنصر هويت بخش آن يعني عورت انگاري زن و نگاه بيمارگونه اش را به مقوله سكوآليته واكاوي كند.هر چقدر كه جامعه در رفتارهاي اجتماعي اش به هنجارهاي "عورت انگارانه" مشروعيت دهد، بازتوليد سركوب گرايانه آن را در خشونت هاي كوچه و بازار و زندان بيشتر خواهد ديد. چنين هنجارهايي در نهايت به تقويت قدرت سركوبگري كه جهان بيني جنسي شده اش ازمقوله زنانگي و عورت انگاري جنسيتي تغذيه مي كند، خواهد انجاميد. اين ها را از تجربه خود در زندان آموختم و گفتم شايد بازتعريف آن كمك كند به اينكه نوع ديگري ببنيم.--------------------------------* در آن زمان من يكي از فعالان زن ان جي اويي بودم و كل ارتباط من با نيروهاي اصلاح طلب منحصر بود به رشد و توسعه برنامه هاي توانمند سازي زنان كه با بخش هايي از برنامه هاي جنسيتي دولت اصلاحات گره خورده بود. با اصحاب حلقه كيان نيز به دليل قرابت هاي فاميلي روابطي داشتم، زماني مدير انتشارات جامعه ايرانيان هم بودم كه با روزنامه هاي جامعه و طوس و غيره همكار بود و روابطي داشتم با جنبش فرامليتي زنان و بعضي گروه هاي روشنفكري دگر انديش. با برخي زنان شناخته شده اصلاح طلب نيز حشر و نشري داشتم . معني همه اينها اين است كه روابط شبكه اي گسترده اي داشتم كه اگر با توهم نگاهش كنيم نمونه خوبي است براي افشاي روابط بينا بيني تارهاي خانه عنكبوتي * كه در ذهن رقباي سياسي و امنيتي اصلاح طلبان تنيده مي شد. به داغي اين سوژه اضافه كنيد زن آزاد بي آقا بالاسري كه چهل و هفت سال داشت و فمنيست بود ( بخوانيد بي قيد و بند در فرهنگ آقايان) و خارج كه مي رفت حجاب نداشت و تمام همش اين بود كه خودش را تبيين كند و تابوهاي جنسيتي را كنار بگذارد و .. چه طعمه خوبي مي توانست باشد براي بازجويي و اعتراف گيري و نمايش هاي تلوزيوني.** خانه عنكبوت، يكي از فازهاي پروژه اي بود كه براي برملا كردن توطئه شبكه گسترده اي از فعالان سياسي و مدني داخل و عوامل خارجي راه اندازي شده بود. اين پروژه به تدريج كاملتر شده و در سال هاي بعد نام انقلاب مخملين را به خود گرفت. دستگاه هاي موازي امنيتي در سال 83 درست در مرز انتحابات دوره نهم رياست جمهوري طراحان و مجريان اصلي اين طرح بودند. مبناي پروژه خانه عنكبوت، اعتراف گيري از گروه انبوهي از وبلاگ نويسان، روزنامه نگاران و فعالان ان جي اويي براي اثبات وجود اين شبكه خيالي بود. در اين پروژه بازداشت شدگان بايد اعتراف مي كردند كه جزيي از اين شبكه بوده وتوسط سران اصلاح طلب رهبري مي شوند. شبكه اي كه بخشي از داستان آن در كيفرخواست اولين جلسه از دادگاه هاي نمايشي اخير آمده است.
منبع: میدان زنان
دستگيري من غافگيرانه بود، سحرگاه يك روز كسالت بار در ماه رمضان كه همراه با يورش گروهي از مردان اداره اماكن شد. مرد سيه چرده اي كه كفش هاي چرمي سياهش را لاي در گذاشته بود تا در را به رويشان نبندم كاغذي را نشانم داد كه آرم ترازو داشت*. بسختي توانستم حكم بازداشت از دادسراي فرودگاه را به امضاي قاضي ظفرقندي تشخيص دهم، او از آدم هاي قاضي مرتضوي بود. فقط در ذهنم چرخيد كه اين مامواران همان نيرويي هايي هستند كه گروهي از وبلاگ نويسان را تحت طرحي به نام خانه عنكبوبت **بازداشت كرده اند.
شوكي كه از حمله ماموران به من دست داده بود در طول مدتي كه خانه ام را زير رو مي كردند و از سي دي و دستگاه ماهواره و كامپيوترگرفته تا مدارك و دست نوشته هايم را ضبط مي كردند، تبديل به آرامشي غير معمول شد. بعد ها فهميدم همه آدم ها در شرايط خطر همينطور مي شوند.انتقال من به بازداشتگاه توسط چند مرد خشن و يك زن مامور انجام شد. نمي دانم چرا هر چقدر با خشم به مردها مي نگريستم به چهره متعجب زن با دلسوزي نگاه مي كردم. آنها مرا سوار يك هايس تيره كردند. يك دختر با چادر زندان و چشم بند در صندلي پشتي نشسته بود و مرتب گريه مي كرد. در حالي كه داشتم داخل هايس را برانداز مي كردم، بسرعت تبديل به يك زنداني شدم. چشم بندي به چشمم بسته شد، چادري بويناك بر سرم انداختند و مردي كه كنار راننده نشسته بود به زن مامور گفت "نزار بيرون را ببينيه"، زن مثل يك رباط بي اختيار با تمام قوا سرم را به كف صندلي فشار داد، حالت تهوع امانم را بريده بود.مدتي بعد هايس توقف كرد و من مثل نابينايي كه سعي مي كرد زمين نخورد به داخل بازداشتگاه كه بعدها فهميدم در ميدان جوانان (اطراف ميرداماد) قرار دارد، هدايت شدم. ازاينكه حس معلول را به من داده بودند سخت آشفته شده بودم، سر مردي كه مي خواست مرا هل دهد به طرف بند زنان فرياد زدم: "چه خبره مگه فكر مي كني منو از كنار خيابون آورديد. درست با من رفتار كن!" و من نمي دانستم كه قانون سكوت آنجا را شكسته ام و يك راهرو آن طرفتر در بخش مردان، هم پرونده اي هايم به حيرت افتاده اند. بلافاصله پارچه اي را در دستم حس كردم كه از طرف ديگر كشيده مي شد و مرا جلو مي برد. بعد صداي دو ضربه در و باز شدنش و بلافاصله صدايي زنانه كه گفت: "چشم بندتو در بيار!" در آوردم و اولين واكنش من به عادت هميشگي لبخند بود و سلامي آرام. زن زندانبان بي حجاب بود و همين راحتي او به مني كه تمام روز در اداره اماكن بازجويي مي شدم، حس كم رنگي از فراغت را مي داد. فوري گفت: "من فكر كردم با اون دادي كه زدي، دهن روزه بايد با چه بازداشتي ناسازگاري طرف بشوم". بي اختيار جواب دادم: " آخه مي دوني من زنها را دوست دارم. برعكس از مرداي قلدر بدم مي ياد." و همه خشم خودم را سرريز كردم به سمت همان مرد قلدر موبوري كه مرا هل داده بود داخل. ريشه خشم را مي شناختم شبيه خشمي بود كه به بسيجي هاي زنجير به دستي داشتم كه بارها جلوي چشمان من دخترها را در كوچه و خيابان زده بودند.زن گفت "بايد تفتيش بدني بشي" و سرش را پايين انداخت تا وقتي لباس هايم را كاملن بكنم. برايم خيلي سخت بود. گفت: "مقرارت زندان است" . گفتم: "اينقدر كه براي من سخت است براي تو هم تفتيش من سخت هست؟" سري تكان داد و گفت: "چاره اي نيست مقررات است. ولي حالا نمي خواد اون زيري را ديگه در بياري". نگاهش مي گفت كه او هم كلافه است و من در دلم مي گفتم شايد دفعه بعد كه تكنولوژي پيشرفت كرده با دستگاه تفتيش كنند. در حالي كه لباسم را مي پوشيدم به خودم دلداري دادم كه شايد اگر سر او هم داد مي زدم، او هم مي شد يكي از همان زندانبان هايي كه مثل سگ وحشي پارس مي كنند. مغزم به كار افتاد كه پس مي شود خشونت زنان زندانبان را با برخورد از نوعي ديگر كنترل كرد، فقط كافي است كه تن به دنياي سياه و سفيدشان ندهي.بعد ها يك ماه وقت داشتم كه با او و با زنهاي تسبيح به دست ديگري كه خودشان را مسئول تيمارداري از اسراي اسلام مي دانستند دوست شوم. شش نفر بودند مقيم جنوب شهر از خانواده هايي تنگ دست، با سوادي اندك كه در بسيج خواهران عضو شده بودند و بعد با واسطه دوست و آشنا در پايين ترين رده هاي حفاظت اطلاعات سپاه استخدامشان كرده بودند. مغزشان آنقدر شستو شده بود كه روزنامه نخوانند و نفهمند كه جريان پرونده وبلاگ نويسها چيست. به من چون سياسي بودم در مقايسه با زنان قاچاقچي ومعتادي كه به آنجا مي آوردند احترام مي گذاشتند. در عين حال مثل يك زن نظامي مطيع كه بايد براي اثبات خود از مردان همكارشان بيشتر خوش خدمتي كنند به ظرافت زير نظرم داشتند. آنها را مي توانستم بفهمم و بدون آنكه به رويشان بياورم اجازه مي دادم سلولم را هر بار كه آن را براي بازجويي يا حمام گرفتن ترك مي كنم، تفتيش كنند. حتي به روي خودم نمي آوردم كه چگونه شب ها و روزها از دريچه كوچك سلول مرا زير نظر دارند و يا تغيير حالت هاي من و حتي گفتگوهايم را با خودشان به بازجويم گزارش مي دهند. فهم تضادهاي اين زنان زندانبان تحمل سلول هاي انفرادي يك در دو متر را برايم راحتر مي كرد. براي جلوگيري از حرف و حديث دستور آمده بود كه بازجو نمي تواند با زن نامحرم در اطاق در بسته باشد. براي همين لازم بود يكي از زنان زندانبان در طول بازجويي در گوشه اطاق بنشيد و همراه با شرم من سرخ شود و همراه با خشمم بلرزد. اين "هم حسي" باعث مي شد خود را در برابر بازجو تنها نبينم. در راه كه برمي گشتيم زن معمولن در گوشم نجوا مي كرد: " تو رو خدا خودتو اينقدر عذاب نده هر چي هست بگو خودتو راحت كن!" و من در صداي او صميمتي سركوبگر از جنس مادرم، زن دايي ام، خاله ام، هم بازي هاي دوره كودكي ام و حتي معلمم را مي ديدم كه هميشه مي خواستند تسليم باشم و مهر من بر آنان مانع از آن مي شد كه به آنها چشم غره بروم. همين يادآوري وابستگانم بود كه باعث مي شد زدوبندهاي بازجو را با زندانبانم ناديده بگيرم و بگذارم كه خيال كند آرام شده ام، همان شگردي كه با زنان رام شده زندگيم به كار مي بستم.اما هر چقدر كه زنان زندانبان دركي از زنانگي سركوب شده را برايم تداعي مي كردند، بازجو با آن هيبت پشم آلود و چشم هاي ترسناكش، تداعي فراگيري بود از تعصب خشك پدرم، تحكم همسر سابقم، دو دوي چشم هاي لمپن هاي پناه گرفته در كوهپايه هاي خلوت "گلابدره" و كابوس عرب هاي آواره نخلستان هاي دوران كودكي كه در قصه هاي مادرم عادت داشتند با چوب به دختران تجاوز كنند. تمام مردان مسلط و متجاوز زندگيم يك جا در تصوير بازجو جمع شده بود و عصياني را كه من اندك اندك در طول زندگي ام تجربه كرده بودم يك جا به خود فرا مي خواند.بازجويي هاي او از روابط شخصي ام برايم ناآشنا نبود؛ همان هايي بود كه بارها و بارها وقتي دختر جواني بودم در بازجويي هاي خانگي پس داده بودم. بي حرمتي و تحقيرهايش هم غريب نبود، عميق تر از اين زخم ها را از عزيزانم خورده بودم. همين باعث مي شد كه در روزهاي نخست خودم را از دنياي سياه و سفيدش به بيرون پرتاب كنم و وارد بازي او نشوم. روزهاي اول بازداشت دو گزينه در پيش روي من بود: يا اعتراف در مورد اينكه مزدور خارجي هستم و از بعضي از رهبران اصلاح طلب دستور مي گيرم، يا بگويم كه بي حجابم، شرب خمر مي كنم و روابطي با اين و آن دارم و برايش جزييات آن را باز كنم. پرسش من اين بود كه فرض همه اينها باشد كه چه؟! و او هاج و واج مي ماند كه با من چه كند. سئوالاتش در مورد روابط جنسي از يك طرف برايم خنده دار بود و از طرفي توهين آميز اما روزهاي اول كه هنوز رمقي داشتم جنبه هاي خنده آورش بيشتر بود. خنده دار چون نمي فهميدم اين دستگاه عريض و طويلي كه بازجو را حمايت مي كرد اين قصه ها را مي خواهد چه كند؟! يك بار با تمسخر و خشم به بازجو نوشتم: " واقعا مي خواهي جزييات يك رابطه را بداني؟ مي خواهي برايت آنچنان تصويري بنويسم كه لذتت كامل شود." عجب چيزي نوشته بودم! وقتي از شدت عصبانيت كاغذ بازجويي را مچاله كرد و درحالي كه بخودش مي پيچيد، چند بار دستشانش را به علامت كتك زدن بالا برد، فهميدم كه بدجوري به هدف زده ام. مدتي بعد فهميدم كه بناست با اين سئوال ها شكسته شوم. بناست احساس كوچكي و حقارت كنم و خودمم را ببازم و چموشي نكنم. اما اذعان مي كنم كه آگاهي من از عورت انگاري مردانه اي كه درذهنم با بوي گلاب و جوراب گنديده و ريش به هم آميخته بود بيشتر عاصي ام مي كرد تا تسليم.گزينه ديگر سئوال هاي سياسي و عقيدتي، سوابق كار و فعاليت و ليست هاي دوستان و آشنايم بود. معيارهاي درست و غلط ما فاصله هاي جدي با هم داشت. ارزش هايي كه او از آن حرف مي زد نمي فهميدم و او هم زبان تحليلي مرا در جواب سئوال هاي كوچه بازاري اش متوجه نمي شد. ولي از آنجا كه عاشق حجم بود با اشتياق ورقه ها را قاپ زده و برروي هم دسته مي كرد. روزي هزار بار يك سئوال را تكرار مي كرد و من سر حوصله از نو مي نوشتم و مي نوشتم. ياد گرفته بودم كه مثل سئوال هاي امتحاني كه جوابش را نمي دانستم و بايد ممتحن را فريب مي دادم، براي پركردن ورقه هاي بازجويي، پاسخ هاي خودم را بنويسم. قصه هاي تخيلي و آدمهايي كه وجود خارجي نداشتند و يا بازنويسي تاريخ پيدايش ان جي اوها، گروه بندي آنها كه درهر كتابي پيدا مي شد و خاطراتي كه از گذشته داشتم؛ بايد اين جلسات به نحوي مي گذشت. بعدها يكي از هم پرونده اي هايم گفت يكي از ورقه هاي بازجويي ام را نشانش داده اند. مي گفت: "تعجب كردم كه چرا اينقدر ريز نوشته بودي، درشت مي نوشتي تا ورقه زودتر تمام شود." او هم فهميده بود كه بازجو عاشق حجم است.چند روز بعد بازجو فشار خود را بيشتر كرد، بايد در مورد اصلاح طلب ها مي نوشتم. تكليف من در مورد رهبران اصلاح طلبي كه به عمرم با آنها حرف نزده بودم مشخص بود. حتي زباني كه من استفاده مي كردم زبان پرتي بود از دايره سياست روز. گفتم: "من اصلن نمي دانم اينها چكاره اند و چه مي كنند". مرتب تكرار مي كرد: "ببين همه اين هم پرونده اي هايت اين حرفها را اعتراف كرده اند. تو هم بگو تا همه اتان را باهم آزاد كنم. وگرنه به خاطر تو بقيه هم اينجا گير مي افتند. بيا ببين! ببين اين دست خط را كه مي شناسي؟ ببين چي نوشته؟! بيا همين و بزار جلوت و عين همين بنويس". و من واقعا نه اين دست خط ها را مي شناختم و نه سنخيتي با هم پرونده اي هايم داشتم. جوانان وبلاگ نويس و روزنامه نگار چه ربطي به من مي توانستند داشته باشند؟! اما اين سيكل پايان ناپذير اصرار و انكار داشت بتدريج به كابوس هاي شبانه من تبديل مي شد. تمام آرزويم اين بود كه ماهها در انفرادي بمانم اما يك ساعت بازجويي پس ندهم. در آنجا فهميدم براي من پرسش از ديگران بشدت زجر آور است، زجري كه در مورد سئوال هاي جنسي احساسش نكرده بودم. از حس خيانت متنفر بودم و نوشتن از ديگران بشدت قادر بود احساس دوگانگي و حقارتي را كه در سئوال هاي شخصي پس زده بودم در من ايجاد كند. سعي مي كردم كلي نويسي كنم و تمام هوشم را متمركز كنم روي جواب هاي روشني كه همه از آن اطلاع داشتند. در مورد يكي از خويشانم كه مايه آزار مرتضوي بود فقط حقي كه به گردنم داشت را نوشتم و اين شد بهانه اي براي اينكه از او خط مي گيرم و از همكار ديگرم اين كه چقدر به خاطر مذهبي بودنش ملال آور است. پايان اين سيكل مرگ آور روزي بود كه از من خواست تك نويسي كنم: "برو داخل سلول! خوب فكر كن و در مورد اين اسمها بنويس. درست بنويس!" درست نوشتن يعني با زبان و ادبيات روزنامه كيهاني نوشتن. مي بايد هر چه اتهام هست بر سر اسامي خالي مي كردم. بايد از واژه سياه نمايي، رسانه هاي بيگانه، ايادي، آلت دست و غيره استفاده مي كردم. اين را وقتي بارها و بارها ورقه بازجويي ام را برمي گرداند تا روايت هاي روشنم را از وقايع اصلاح كنم فهميدم. اما تك نويسي از ديگران آخر خط من بود. دستخط بازجو كه در ورقه هاي كف سلول پخش بود، مرا در برابر كابوس بازجويي هاي مكرر و حس دو گانه خيانت و آزادي قرار مي داد. تمام روز را در سلول دومتري قدم رو زدم و به بهانه هاي مختلف به در و ديوار كوبيدم. سرانجام رفتارم آنچنان غير قابل كنترل و هيستريك شد كه براي تنبيه به انفرادي زير زمين منتقلم كردند. جايي كه هر چه با صداي گرفته ام فرياد مي زدم كه نمي خواهم به دوستانم خيانت كنم، هيچكس حتي زندانبان هم نمي شنيد. من به اندازه كافي نشكسته بودم.روز بعد بازجو آخرين برگ برنده اش را براي شكستن ديوانگي هاي من رو مي كند، مواجهه با جوان له شده اي كه پس از روزها مقاومت بايد در برابر همه مي گفت با من رابطه داشته است، همه يعني بازجو، زن زندانبان، زنداني ديگري از همان جوانان كه نفهيمدم بودنش در آنجا براي شكنجه او بود يا نه و دوربين. بعدها فهميدم بازجو بارها با آن جوان له شده بازي كرده بود، بارها او را به پشت در اطاق بازجويي من آورده بود، شكنجه اش داده بود و به او گفته بود: "بايد اين زن را بشكني، فهميدي بايد اين زن ج... را بشكني، خرد كني". هرگز گمان نمي كردم براي مني كه تلاش كرده بودم "زنا"، " اقرار به رابطه"، و.. را به سخره بگيرم اين مواجهه مسخره تا اين حد گران باشد. رفتار غريزي ام آنچنان از عقلانيتي كه در اين چند هفته مرا در برابر شكستن حفظ مي كرد سبقت گرفته بود كه خود نفهميدم چه مي كنم. خشمي كه نمي دانم از كجا سر باز كرده بود، به فريادهاي هيستيريك مكرر تبديل شده بود و در تمام زندان مي پيچيد. نيرويي چند برابر پيدا كرده بودم كه از دستانم، گلويم و چشمان از حدقه در آمده ام بيرون مي پاشيد. اين همه وحشي شدن را در خود سراغ نداشتم وقتي خطاب به آن جوان فرياد مي زدم كه "قسم مي خورم تو را خواهم كشت. تو را در هرجا كه باشي پيدا مي كنم و مي كشمت." و اين را بارها و بارها فرياد زدم. و در ميان اين فرياد نمي شنيدم كه بازجو هم دارد جواب هاي مرا به آن مرد تلقين مي كند. من فقط فرياد مي زدم "كاغذ را بياوريد تا من بنويسم هر كجا كه اين مرد را پيدا كنم خواهم كشت. مردم بدانيد قاتل اين مرد منم" و جوان بر خود مي لرزيد و مي پيچيد و زن زندانبان كه حالا نحيفتر به نظر مي رسيد با چهره مضطرب و دستان لرزانش جلوي حمله مرا به مرد گرفته بود و بازجو دست و پايش را گم كرده بود: صحنه اي توان فرسا و خشونتي غير قابل كنترل. بعدها به خودم گفتم كه خوب شد مرا به جان او نيانداختند چون مطمئنا قادر بودم اين مرد را مثل همان بچه هايي كه در اواخر حبس در بند عمومي نسوان هم خرجم بودند و به جرم شوهركشي حبس ابد داشتند، ازحيات ساقط كنم. دقايقي بعد مرد له شده و دوستش را با عجله از اطاق خارج كردند، من نيمه جان روي صندلي افتادم، بازجو از اطاق بيرون رفت و از زن زندانبان خواست كه مرا آرام كند. يقينا در آن اطاق همه ما شكنجه شده بوديم.براي ساعتي همچنان وحشي بودم، موجودي مهار نشدني كه حتي بعد از خارج كردن عجولانه آن مرد، به دنبال متجاوز مي گشت. اما يك باره آنچنان رخوتي مرا در خود گرفت كه گويا بين مرگ و حيات در حال قدم زدنم. من نشكسته بودم بلكه از درون مرده بودم: اطاق، دوربين، زن زندانبان ونور سفيد بالاي سرم و حتي خودم را، از بالاي سرم، جايي در آسمان نگاه مي كردم.بازجو برگشت، شبيه پدرم شده بود وقتي كه مي خواست مرا با وعده وعيد و با صدايي آرام به چيزي متقاعد كند. گفت كه لازم نيست اين همه عذاب بكشم، گفت كه فكر مي كني مي تواني تحمل كني اما من دارم به تو رحم مي كنم. گفت كه در اينجا خيلي ها را شكسته است. آدم هاي مهم و بزرگ مثل عبدي. گفت: "نمي خواهد به خودت زحمت بدهي فقط از روي همين كاغذ بنويس و جمله هايش را يك طوري جا بجا كن كه مال خودت باشد." فشاري كه بر من آمده بود خارج از پيش بيني او بود، من قصد نداشتم هيچ تلاشي براي بقا كنم. به كاغذ نگاه كردم، سئوال اول : شرح رابطه ام با مرد له شده. سئوال دوم: اظهار ندامت و طلب بخشش از فريبي كه از سياسيون اصلاح طلب خورده ام. شنيدم كه مي گويم اولي دروغ است. از اينكه نمي خواهم جلوي دوربين بروم حرفهايي زدم و ازاينكه ديگر هيچ چيز برايم مهم نيست نه آزادي و نه هيچ. كاغذ را دستم داد و مهربانتر از قبل گفت نمي تواند امشب دست خالي برود. او پدر شده بود و انتظار داشت من تهي شده، كودكي ام را بر او تكيه بزنم. او نمي دانست كه كودكي من لجباز است ونمي دانست كه من همانقدر كه به مادرم تكيه زده ام از پدرم دور بوده ام. گفتم ندامت نامه را مي نويسم. مثل وصيت نامه بود اما براي من. يادم هست كه به خودم اقرار كردم، اينكه فعال مدني هستم و زنها را به برابري خوانده ام و اگر اين كار خلاف اراده نظام است بر من باكي نبوده چون نيت خير داشتم و اميد كه خداوند از سر تقصيراتم بگذرد، همين. با چنين ندامت نامه پرت و پلايي او را از خودم نا اميد كرده بودم. بايد دوباره بازجويي مي شدم و از آزادي خبري نبود. گفت كار خودت را سخت مي كني و من در دل گفتم "نياز داشتم كه به خودم ياد آوري كنم كيستم".اما اين حس خلاء تا مدتها مرا در خود گرفته بود. به ياد دارم كه صليب وار در سلول تابوت مانندم دراز مي كشيدم و حس مي كردم در آرامگاهي برزخي بين مرگ و زندگي غوطه مي خورم. تنها وقتي به خود مي آمدم كه بازجو با سماجتي شرورانه از من مي خواست دست نوشته هاي او را با خط خودم بازنويسي كنم. اما نوشتن درباره ديگران تعهدي انساني را به من ياد آوري مي كرد كه نقطه وصل من با زندگي بود. بتدريج فهميدم كه ارزش اعتراف ناموسي و سياسي براي بازجو به يك ميزان است. چالش دو طرفه ما روزها طول كشيد. در اين مدت يك بار مرا به زندان اوين برده و بعد از عكاسي و درست كردن كارتكس، به همان بازداشتگاه نامعلوم بازگرداندند. هم پرونده اي هايم همه دراوين ماندند و حالا من كه مداركم نشان مي داد درزندان اوين هستم در مكان نامعلومي حبس شده بودم. هيچكس نمي فهميد دراينجا چه بلايي بر سرم خواهد آمد. اين بازي را بايد تمام مي كردم: ناگاه كشف كردم به ميزاني كه اثبات ناپاك بودنم براي بازجو مهم است، عفيف بودن براي من جنبه حياتي پيدا كرده است. آن مواجهه لعنتي تمام آموزه هاي تاريخي ام را بر انگيخته بود. سايه هايي كه سال ها بود از سيطره شان مي گريختم اكنون تمام ذهنم را تصرف كرده بود. در دام عورت انگاري بيماري افتاده بودم كه زن هايش درطيفي از عفاف و هرزگي سرگردان بودند. در همان دامي كه براي برائت از هرزگي بايد خود را عفيف تر نشان دهي. او داشت ارزش هاي مرا تصرف مي كرد، همان ارزش هايي كه روزهاي نخست به سخره گرفته بودم و مرا از سلطه او خارج نگه مي داشت اكنون بتدريج بر من غالب مي شد. حتي كلماتم و ادبيات نوشتاري ام از آن او شده بود. به دست نوشته هايم نگاه مي كردم: همان گزارش هاي روز اول بود كه شبيه مقاله هاي روزنامه كيهان شده بود. در بطن خود هيچ اطلاعات مهمي نداشت اما بيانش طور ديگر بود. دنياي خارج فرسنگ ها دور بود، مثل خوابي بود از زندگي قبلي ام. مي بايد براي بقاي خودم، از چشم بازجو به جهان نگاه مي كردم. او قادر بود به من آزادي را هديه بدهد، بگذارد كه به خانواده تلفن بزنم و به زن زندانبان امر كند كه شب ها يك نخ سيگار به من بدهند. او تنها منجي من بود.مدت ها در دنياي كودكي غوطه ور بودم. كودكي كه به دنبال مادرش مي گشت تا به او تكيه زند. از خشم پدر به او شكايت كند و از او بخواهد كه همچون طفلي شير خوار احاطه اش كند. آموزه هاي مذهبي ام، كتاب قران و آيه هايي كه از يوسف كنعان و مريم مطهر مي خواندم جاي مادرم را گرفته بود. به معنويت تكيه زده بودم تا "ايگو"ي رنجور و زخمي را ترميم كنم. ماه رمضان بود و صبح و شام تنها صداي موجود، اذان به من ياد آوري مي كرد كه هنوز زندگي در جريان است: صداي اذان از راهروهاي خاكستري اداره هاي دولتي و پايگاه هاي بسيج با طنيني سركوبگر مي گذشت و بعد تبديل مي شد به نواي روحاني دلچسبي در متن مهماني هاي افطار، غروب هاي زيباي امامزاده صالح، هياهوي آمد و شد مردم در ميدان تجريش و.. براي يافتن حيات، نواي مذهب را از هزار توي آزادي هاي به صليب كشيده شده به چشمه هاي معنويت هدايت مي كردم و چنين تنازعي مرا در جريان سيال ذهني آرام بخشي غرق مي كرد كه مهمترين تاثيرش آگاهي به وجود حيات در پشت ديوارهاي زندان بود. به دوره تهذيب هاي طولاني دوره جواني ام بازگشته بودم. مهارت هايي كه در زبان عربي داشتم و دانشم از آيه هايي كه اميدبخش بود و بر صبر و استقامت دلالت مي كرد باعث مي شد تا بتدريج از سلطه رواني بازجو فاصله بگيرم.به موازات دور شدنم از دنيايي كه زندان بر من القا مي كرد، دنياي گذشته خودم را نيز با بي رحمي ناباورانه اي به نقد مي كشيدم. يك روز ناگهان دريافتم كه همه تلاش هاي من در جامعه مدني دروغي بيش نبوده است. اين وقتي بود كه براي چندمين بار مجبور شده بودم تاريخ پيدايش سازمان ها ي غيردولتي را بنويسم. هر چه بيشتر مي نوشتم، به نظرم بيهوده تر مي آمد. تنها نقطه روشن اين تلاش ها وقتي بود كه دردي از زنان دوا شده بود. اين پوچ انگاري به تلاش هاي گذشته به يك باره گسترده تر شده و نوع نگاهم را به دينداري، سياست و قدرت و به مسئله زنان دستخوش بحران كرد. وقتي كه بازجو از نقشه هاي آينده اشان براي تكيه زدن به قدرت و تحقق حكومت واقعي اسلامي مي گفت و با نفرت از فساد دوره هاشمي رفسنجاني و خاتمي حرف مي زد، دانستم كه فاصله من از اسلام گرايي سياسي و سرنوشت محتومي كه آن مرد براي ما رقم مي زند تا چه حد دور است. به همين جهت وقتي كه با تحقير به من گفت:" شماها سكولارهاي بي دين و ايمانيد" من بي هيچ مقاومتي اذعان كردم كه "بله من سكولارهستم" و وقتي گفت: "تو يك فمنيست منحرفي" من دريافتم كه فمنيسيم تنها تعريفي است كه به من معنا مي دهد. از او بعدها در دل ممنون شدم كه تا اين حد بي پرده و بي رحمانه درون من را باز كرد.بتدريج ياد گرفتم كه براي زنده ماندن بايد فانتزي قوي داشته باشم. بايد بتوانم گرمايي كه از آغوش كشيدن دختركانم حس مي كردم را بازآفريني كنم، هواي تازه كوهستان هاي جنگلي را نفس بكشم و با دوستانم گپ بزنم و قهوه بخورم. بايد جايي در خودم عشق را پيدا مي كردم و قطعات رمانتيكي را كه سال هاست به آنها مراجعه نكرده ام با خودكاري كه براي پركردن سئوالات تمام نشدني بازجو در اختيارم گذاشته شده، روي در فلزي سبز سلول حك كنم. افزون بر همه اينها معنويت دلچسبي بود كه از ته نشين شدن مذهب تبخير شده ربوده بودم. همه اينها به من كمك مي كرد تا بسرعت بتوانم "من" زخمي ام را درمان كنم و كودكي ام به بلوغي رها شده از قيدهاي گذشته تبديل شود: من با شكستن همه باورها و ارزش هاي چند هفته پيشم از دام عورت انگاري بازجو رها شده بودم. صبح گاه يكي از آخرين روزهاي بازداشت وقتي كه بازجو دو گزينه اقرار به رابطه و اعتراف به فريب سياسي را در برابرم گذاشت، انتخاب خودم را كردم: حيثيت ديگران مهمتر بود. شعف حفظ ديگران آنچنان رضايت خاطري در من ايجاد كرده بود كه صداي شكستن نازك غرورم را ناشنيده گرفتم. از لابلاي اقرار نامه اي كه از زير دستم كشيده مي شد بازجو را مي ديدم كه غبغبش مثل خروس خواب آلوده اي باد مي كند و چشمانش از خشم به سمت رضايت دو دو مي زند. داستان بازاري عاشقانه اي را كه هم آغوشي لطيفي به دنبال داشته است را با ظرافت از روي پاورقي هاي مجلات زرد كپي برداري كرده بودم تا غنيمتي را كه دستگاه عريض و طويل دادستاني درانتظار بود به آنها تقديم كنم. شخصيت هاي داستان من بودم و آن جوان له شده، "من" ي كه در توافقي عقلاني با خودم مي بايست نجات بخش تعهدات انساني ام مي شد. بعدها يك كارشناس شكنجه سفيد به من گفت كه در تجربه او "معمولا زنها در اين موقعيت ترجيح مي دهند در مورد ديگران اعتراف كنند تا سكس." و من در دلم گفتم "چون هنوز از روابط قدرت مردانه در سكسوآليته رها نشده اند". عورت انگاري در رابطه مرد و زن، بخشي از روش هاي كنترل، ارعاب، تحقير و شكستن زندانيان سياسي بود و من بايد اين ارزش را پس مي زدم . بازجو نفهميد كه رهايي از كنترل سكس به روش بينادگراياها، غنيمتي بود كه من از دست او ربوده بودم، غنيمت ديگر راحتي وجدانم بود.اين آخرين بازجويي جدي من بود. بعد ازآن چند روزي به بندعمومي نسوان اوين منتقل شدم و بعد موقتا آزاد شدم. اتهامم تشويش اذهان عمومي و اخلال درامنيت ملي بود، اتهام هايي كه بعدها بي مورد تشخيص داده شد. *****كتمان نمي كنم كه بازداشت من جدا از موضوع اعتراف گيري بر عليه رهبران اصلاحات، نوعي بازي ناموسي براي به زانو در آوردن سوژه هاي مقاوم بود. مردان اهل قلم كه پدران روزنامه نگاري مدرن بودند و از قضا يكي از آنان با من خويشي داشت در دام اين بازي افتادند . قاضي مرتضوي هم كه خرده حساب هاي فراواني با آنان داشت لذت مي برد از اينكه هر از گاهي با داستانسرايي هايش از وضعيت بازجويي من آنان را شوكه كند. يكي از همين دوستان بعدها گفت كه چگونه مرتضوي روزي او را به بهانه اي به دفتر خود كشاند و متن بازجويي كه منتسب به من بود را به او نشان داد. او غمگين شده بود كه چرا گفته ام او مرد چشم پاكي است و از خودم دفاعي نكرده ام، و من متعحب بودم كه چرا او نفهميد كه در غير اين صورت براي او پرونده سازي مي شد. تمام كوشش همين دوستان در دوره بازداشت، مصاحبه ها و خط و نشان كشيدن ها، محوريتي عورت انگارانه داشت. اين كه من كيستم، چگونه فكر مي كنم و چرا در بازداشتم تحت تاثير مشاجره هاي ناموسي رنگ باخته بود به طوري كه وقتي آزاد شدم از تصوير منفعل زني كه توسط قبيله رقيب دزديده شده و حالا بايد به مردان قبيله اش جواب پس مي داد آشفته شده بودم. برعكس در گروه هاي زنان مي ديدم كه چگونه با بي اعتنايي به جنبه هاي ناموسي، از شرح ماجراهاي من در روزهاي انفرادي تازه شده بودند، با شوق بيانيه هايي كه براي آزادي ام تهيه كرده بودند نشانم مي دادند و تعريف مي كردند كه چگونه زيروبم كساني كه برايم پرونده سازي كرده بودند، در آورده و با آنان جنگيده اند.به موازاتي كه گروه هاي مختلف جنبش زنان درك تازه ام از زنانگي را با شورجمعي پيوند مي زدند، حضور در جلسات كميته "حقيقت ياب" مرا از مردان سياسي اطرافم دور مي كرد. آنها مرا درگير دو حس متضاد مي كردند: زنان به من شور مبارزه مي بخشيدند و مردان به من شرم قرباني بودن."كميته حقيقت ياب" گروهي از معتمدين جناح اصلاح طلب بودند. آنها جلسات متعددي براي من و هم پرونده اي هايم با مسئولان قضايي و حقوقي كشورترتيب داده بودند. ما بايد در اين جلسات حاضر مي شديم و در مورد آنكه چه بر سر ما آمده و شرايط زندان چگونه بوده حرف مي زديم. نتيجه اين جلسات مي توانست در تبرئه ما از اتهامات و بسته شدن پرونده هايمان موثر باشد. سئوال اصلي همه يك چيز بود: " موارد خلاف قانون را توضيح دهيد!" چه اهميتي داشت كه ما كه هستيم و چرا حبس شده ايم مهم براي آنان فشارهاي ناموسي بود كه بر ما آمده بود.به زحمت مي توانم خاطره دو جلسه اصلي را به ياد بياورم. جلسه اول با "هيات پيگيري و نظارت بر اجراي قانون اساسي" بود، روحانيون سرشناسي كه عكسشان را در روزنامه ها ديده بودم. هيچوقت يادم نمي رود چهره آن روحاني سراپاگوشي كه روايت آن زن را از لخت شدن اجباري در برابر زندانبانان شنيد و بعد پرسيد: "اينها مرد بودند يا زن؟". در اصل جذابترين بخش جلسه بازتعريف خشونت هاي جنسي بود. وقتي صحبت از فشارهاي ملال آور سياسي مي شد، همه عمامه ها به سمت كاغذهاي روي ميز و مطالعه چيزي مبهم حركت مي كرد: حضور در اين جلسات حس قرباني بودن، سوژه جنسي شدن را به من مي داد. يكي از روحانيون بلاگر كه در اين جلسه بود همان شب در وبلاگش براي ما دلسوزي كرده بود و اينكه چقدر به ما بي حرمتي هاي ناموسي شده. جلسه ديگر با آيت الله شاهرودي رئيس وقت قوه قضاييه بود. براي او هم بخش هاي سياسي پرونده تكراري و ملال آور بود. برعكس وقتي از داستان هاي ناموسي شنيد، چنان بر آشفت كه مرتب تكرار كرد:" واسلاماه، واسلاماه". از نظر او تمام اين اعترافات و اقرارها چون تحت فشار بود، معتبر نبود.ما هفته ها با مسئولين مختلف ملاقات مي كرديم و به آنها آنچه را كه در بازداشتگاه غير قانوني ميدان جوانان گذشته بود شرح مي داديم. اما شرايط زندان انفرادي، نقض حقوق شهروندي، تفتيش عقايد و پرونده سازي بر عليه اصلاح طلبان از طريق اعتراف هاي اجباري، هيچكدام نمي توانست چنين غيرت آنان را بر عليه نقض حقوق بشر تحريك كند كه آزارهاي جنسي كرده بود. پرونده وبلاگ نويسان ديگر بخشي از پروژه خانه عنكبوت نبود، دادخواستي از قربانيان بازداشت غيرقانوني بود عليه آزارهاي جنسي. موضوعي كه در نزاع هاي سياسي بين دو جناح برگ برنده اصلاح طلبان شده بود. درك اين واقعيت يك بار ديگر مرا شكست.*****تنهايي كه بعد از زندان نصيبم شد، هيچگاه فرصتي به من نداد كه غنيمتي كه از زندان با خود آورده بودم، با كسي تقسيم كنم، اما مرور حكايت هاي قربانيان تجاوز و آزارهاي جنسي كه اين روزها بر سر زبانهاست، به من هم تلنگري زد كه روايت زنانه خود را از زندان بازگو كنم. بيان اين تجربه ها و تحليل جنسيتي آن باعث مي شود كه گفتار جنسيتي جنبش سبز نيز همچون ادبيات، موسيقي و فرهنگ مردمي اش به موازات رشد جنبش شكل بگيرد و براي عمق بخشيدن به مبارزه اي كه نظام بنيادگراي مسلط را به چالش مي كشد، مهمترين عنصر هويت بخش آن يعني عورت انگاري زن و نگاه بيمارگونه اش را به مقوله سكوآليته واكاوي كند.هر چقدر كه جامعه در رفتارهاي اجتماعي اش به هنجارهاي "عورت انگارانه" مشروعيت دهد، بازتوليد سركوب گرايانه آن را در خشونت هاي كوچه و بازار و زندان بيشتر خواهد ديد. چنين هنجارهايي در نهايت به تقويت قدرت سركوبگري كه جهان بيني جنسي شده اش ازمقوله زنانگي و عورت انگاري جنسيتي تغذيه مي كند، خواهد انجاميد. اين ها را از تجربه خود در زندان آموختم و گفتم شايد بازتعريف آن كمك كند به اينكه نوع ديگري ببنيم.--------------------------------* در آن زمان من يكي از فعالان زن ان جي اويي بودم و كل ارتباط من با نيروهاي اصلاح طلب منحصر بود به رشد و توسعه برنامه هاي توانمند سازي زنان كه با بخش هايي از برنامه هاي جنسيتي دولت اصلاحات گره خورده بود. با اصحاب حلقه كيان نيز به دليل قرابت هاي فاميلي روابطي داشتم، زماني مدير انتشارات جامعه ايرانيان هم بودم كه با روزنامه هاي جامعه و طوس و غيره همكار بود و روابطي داشتم با جنبش فرامليتي زنان و بعضي گروه هاي روشنفكري دگر انديش. با برخي زنان شناخته شده اصلاح طلب نيز حشر و نشري داشتم . معني همه اينها اين است كه روابط شبكه اي گسترده اي داشتم كه اگر با توهم نگاهش كنيم نمونه خوبي است براي افشاي روابط بينا بيني تارهاي خانه عنكبوتي * كه در ذهن رقباي سياسي و امنيتي اصلاح طلبان تنيده مي شد. به داغي اين سوژه اضافه كنيد زن آزاد بي آقا بالاسري كه چهل و هفت سال داشت و فمنيست بود ( بخوانيد بي قيد و بند در فرهنگ آقايان) و خارج كه مي رفت حجاب نداشت و تمام همش اين بود كه خودش را تبيين كند و تابوهاي جنسيتي را كنار بگذارد و .. چه طعمه خوبي مي توانست باشد براي بازجويي و اعتراف گيري و نمايش هاي تلوزيوني.** خانه عنكبوت، يكي از فازهاي پروژه اي بود كه براي برملا كردن توطئه شبكه گسترده اي از فعالان سياسي و مدني داخل و عوامل خارجي راه اندازي شده بود. اين پروژه به تدريج كاملتر شده و در سال هاي بعد نام انقلاب مخملين را به خود گرفت. دستگاه هاي موازي امنيتي در سال 83 درست در مرز انتحابات دوره نهم رياست جمهوري طراحان و مجريان اصلي اين طرح بودند. مبناي پروژه خانه عنكبوت، اعتراف گيري از گروه انبوهي از وبلاگ نويسان، روزنامه نگاران و فعالان ان جي اويي براي اثبات وجود اين شبكه خيالي بود. در اين پروژه بازداشت شدگان بايد اعتراف مي كردند كه جزيي از اين شبكه بوده وتوسط سران اصلاح طلب رهبري مي شوند. شبكه اي كه بخشي از داستان آن در كيفرخواست اولين جلسه از دادگاه هاي نمايشي اخير آمده است.
منبع: میدان زنان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر