با یادداشتی از حمید دباشی از امروز به استقبال «روز قدس» میرویم
حنظله این روزها در تهران پرسه میزند
آنچه میخوانید، ترجمه یادداشتی از «حمید دباشی» است درباره شرایط روز جامعه ایران، یک شایعه نژادپرستانه و نیز تمثیلی درباره یک نماد کارتونی فلسطینی که تاکنون ناظر همه جنایتهای اسرائیل بوده و گویا اکنون ناظر وقایع تلخ این روزهای ایران است. این یادداشت خواندنی با اجازه پروفسور حمید دباشی (نویسندهی کتاب «ایران: تداوم در تأخیر» و صاحب کرسی هاگوپ کوورکیان در رشتهی مطالعات ایران و ادبیات تطبیقی دانشگاه کلمبیا) در اختیار ما قرار گرفته و به «اردشیر محصص» کاریکاتوریست فقید ایرانی نقدیم شده است. «موج سبز آزادی» با انتشار آن، از هماکنون به استقبال روز قدس میرود و از دیگر صاحبنظران نیز میخواهد درباره این روز و برنامه سبزها برای راهپیمایی در این روز علیه تمام اشکال خشونت در همهجای جهان، دست به قلم شوند.
اواخر فوریه 2004 بود. خسته از یک روز طولانی، با تعدادی از دوستان فیلمساز فلسطینیام روبروی مرکز فرهنگی خلیل سکاکینی در رامالله جمع شده بودیم. منتظر آنماری جاسر بودم. او مشغول معرفی فیلم هایی بود که آنشب نشان می دادیم. قرار بود شب را با دوستانمان که از مرکز فرهنگی یابوس -که میزبان فستیوال ما بود- آمده بودند به شام برویم.
آنماری جاسر و من در آن سال مسئول برگزاری شاخه فلسطینی فستوالی بودیم که سال ها پیش در سمیناری فلسطینی در نیویورک برگزار کرده بودیم به نام "رویاهای یک ملت." در فلسطین فیلم هایمان را در راه اورشلیم، رام الله، بیت الحم، نابلس و غزه نشان می دادیم. سرشار از شعف و شادی بودیم و آرام می خندیدیم.
هوا خنک بود و نسیم مطبوعی بر کرانهی شرقی رود اردن میوزید. یاد شبهای تابستان اهواز افتاده بودم، گرچه هنوز فوریه بود. جیپهای نظامی اسرائیلیها به شکلی مرموز و نامحسوس در محله گشت میزدند. سربازها مثل اسباببازی، مثل آدمآهنی توی جیپ هایشان نشسته بودند. جیپها آرام در اطراف ما حرکت میکردند، طوری که انگار اتوماتیک و خود به خود به جلو رانده می شدند، یا خیال می کردی کودکی پشت یکی از آن درختان زیتون نشسته و با کنترل اسباببازیاش دارد به این جیپ ها فرمان میدهد. نور شدیدی ورودی مجتمع سکاکینی را روشن کرده بود.
فیلمساز جوانی که کنارم ایستاده بود پرسید:
- ایرانی هستید، نه؟
اسمش رائد بود، خنده محوی گوشه لبش بود، از آن تبسم ها که انگار از بدو تولد گوشه لبش حک شده بود. گفتم ایرانی ام.
- اینجا چه میکنید؟
صدایش لحنی متافیزیکی داشت. گویی با خودش میگفت:
- اینهمه جا توی دنیا، چطور سر از اینجا در آوردید؟
در صدای متعجب رائد حس دلپذیری بود که با لبخند صورتش تبانی داشت. منتظر پاسخ نبود، جوابش را از قبل می دانست، با این حال با تنها دیالکتیک منفی ای که در لحظه به ذهنم رسید جواب دادم: "هیچ."
نمایش فیلمهایی که قرار بود پخش کنیم تمام شده بود- اگر اشتباه نکنم چند فیلم کوتاه از الیا سلیمان بود- و مردم داشتند از سالن کوچک خارج میشدند.
- این همه راه را آمده اید برای ما فیلم بگذارید؟
رائد همان طور شاد و شنگول به دنبال بازیگوشی لفظی و عاطفی من می آمد. گفتم:
-آره، چون شما این فیلمها را ندیده بودید!
لبخندش بزرگتر و هویدا شد. موضوع کنجکاوی عاطفی اش شده بودم. هم کنجکاوی می کرد، هم جواب کنجکاویش را از پیش می دانست. اما طوری رفتار میکرد انگار دارد من را در یکی از فیلمهای فلینی کارگردانی میکند.
آنماری بالاخره پایین آمد. داشت با عده ای از تماشاچیها حرف میزد. پشت سرش عدنیه شبلی بود، شاعر فلسطینی جوانی که در همان سفر با هم آشنا شدیم و شعرهایش را دوست می داشتم. پشت سر عدنیه هم میگوئل لیتین، فیلمساز شیلیایی-فلسطینی که راه زیادی را از سانتیاگو آمده بود تا همراه ما باشد.
رائد به سمت من برگشت، دستش را به جیب شلوارش برد و دستهکلیدش را در آورد. کلیدهای خودش را از حلقه در آورد و حلقه را همراه با نشان کوچکی که به آن آویزان بود به من داد.
-بفرمایید! این هم جایزه اسکار شما!
کلید برای فلسطینیها اهمیت نمادین زیادی دارد. کلیدها نماد خانههای فلسطینیان است که حالا در اشغال اسراییلیهاست. چیزی که کلیدهای رائد را کنار هم نگه میداشت هم هیچ کمتر از آن نماد نبود. حلقهکلید را گرفتم و به نشانی که ازش آویزان بود نگاه کردم. اول نفهمیدم چیست. یکی دو ثانیه طول کشید تا فهمیدم "حنظله" است.
-میشناسینش؟
-معلومه!
-اون هم یه شاهده، درست مثل شما!
غیرفلسطینیهای کمی حنظله را میشناسند: شخصیتی ساخته ناجی سلیم العلی (1987- 1938)، کارتونیست محبوب و سرشناس فلسطینی که کارهایش نام او را زنده نگه داشته. ناجی العلی حدود پنجاه هزار کارتون کشیده و در آنها مراحل مختلف نبرد آزادسازی ملی فلسطینیان را تصویر کرده است. او به رهبران بیخاصیت عرب همانقدر نقد داشت که به اشغال گران سرزمین مادریاش. ناجی العلی در فلسطین بهدنیا آمد، در اردوگاه آوارگان عینالحلوه در جنوب لبنان بزرگ شد و سرانجام بدل شد به وجدان بصری مردم خود. اما پیش از آنکه در 22 جولای 1987 ترور شود (او چند هفته بعد از این ترور در لندن از دنیا رفت)، شخصیت نامیرای حنظله را خلق کرده بود: تنها، جدی و مصمم. کسی که شاهد تاریخ مردم خود باشد.
حنظله بیشک مشهورترین شخصیت در ادبیات بصری و عاطفی مردم فلسطین است: شخصیتی کنجکاو و سرسخت که شاهد همهی تلاشها و مرارتهای مردمش است. او، بیش از هر چیز، یک شاهد است. وجدان بیدار یک ملت. یک شاهد عینی. ربالنوع آگاهی، کسی که به ما فرمان عمل میدهد. در تمام تصاویر پشتش را به ما کرده، گویی دارد ما را به جلو هدایت میکند، به سمت تصویر یا به جایی که تاریخ دارد در آن اتفاق میافتد. او پشتش را به ما ناظران کرده و رویش انگار تک و تنها به سوی صحنهی جنایت، یا نبرد، یا قساوت، یا مقاومت است. پشتش را به ما کرده و گویی متهممان میکند که چه میکنید؟ به چه کارید؟ چرا فقط ایستاده اید به نظاره کردن؟ انگار میگوید: کجای این صحنه ها دیدنی است؟ چرا به کمک نمیآیید؟ به درون تصویر، به تاریخ، جایی که همهی این اتفاقها دارد میافتد، بیعدالتی و مبارزه، جاییکه ما، که همه به کمکتان نیاز دارند، لااقل به شهادتتان! حنظله خود یک شاهد است. شاهدی توانا، آگاه، مطئن و اطمینان دهنده.
او بدون توجه به ما نگاه میکند و هیچ چیز هم از نظرش پنهان نمیماند. ما صورتش را، و چشمهایش را نمیبینیم، چون صورتش را از ما برگردانده و به صحنهی جنایت نگاه میکند. و چشمهایش خیره شده به آنچه میبیند، به آنچه باید دیده شود، آنچه جنایتکاران نمیخواهند دیده شود. تاریخ انکار فلسطینیان پیش روی حنظله است. ولی حتی ورای فلسطین، حنظله چشمان ذهن اخلاقیاست که آنچه را سعی شده مخفی بماند، میبیند. در مقابل چشمان تمامبسته ما، چشمان حنظله تمامباز است. با اینحال همینجاست که ارتباط حنظله و ما شکل میگیرد: ما نمیتوانیم چشمهای او را ببینیم، چون او در چشمهای ماست، او چشمهای ماست، میانجی میان ما و او که دورتر ایستاده، درست در صحنهی حادثه، جایی که تاریخ اتفاق میافتد. حنظله تردید ما را میبیند، و با شجاعت خود تشویقمان میکند. حنظله اما تنها نگاه نمیکند، گاه سنگی برمیدارد و پرتاب میکند، گاه شمعی می افروزد. او تسلیم نمیشود. حنظله، هیچوقت تسلیم نمیشود.
مرگ ناجیالعلی باعث مرگ حنظله نشد. حنظله هنوز هم هر جا به او نیاز دارند حاضر میشود، حتی خارج از فلسطین. یکی از دوستانم زمانی یک تیشرت ضدجهانیشدن به من داد که روی آن عکس حنظله بود. تابستان سال 2004 که به اردوگاه پناهندگان فلسطینی در لبنان رفته بودم، دیدم که خاطرهی ناجیالعلی هنوز زنده است؛ هنوز تصویر حنظله بر دیوارها و پوسترهای فلسطینیان دیده میشد. تصویرهایی از تلخترین لحظات و جسورانهترین امیدهای مردمان آن خاک. در اردوگاههای آوارگان فلسطینیان که راه میرفتم، تصاویر فراوانی از حنظله را دیدم؛ در برخی امید میدهد و در برخی دیگر میترساند؛ گاهی خبر میدهد و گاهی تشویق میکند که مردم کاری را بکنند یا نکنند. حنظله در اردوگاههای پناهندگان بزرگ شده است. مردم آنجا را خوب میشناسد و نگران آنهاست. یادم میآید یک بار در اردوگاه بداوی در شمال لبنان فیلم «بلیطی برای اورشلیم» رشید مشهراوی را در پشت بام محل سکونتی که سازمان ملل برای آوارگان فلسطینی ساخته بود، بر دیواری پخشکردیم که عکس حنظله روی آن بود. پشتش را به ما کرده بود و داشت روی دیوار مینوشت «القدس لنا: اورشلیم مال ماست» یک بار دیگر در اردوگاه شتیلا در بیروت یادم میآید حنظله را دیدم که روی دیواری، بالای زباله هایی که هنوز جمع نشده بود، نوشته بود «نظافت اردوگاه را رعایت کنید.»
ناجیالعلی و حنظله، هردو در اردوگاه پناهندگان در لبنان و در جهانی سرشار از انتفاضه و مبارزه علیه جور و ستم بزرگ شدند. حنظله یک فلسطینی است و یک فلسطینی میماند، اما حالا دیگر او تبدیل به یک استعارهی جهانی شده، به شاهدی که همهجا حضور دارد، درست مثل تام جودِ جاناشتاینبک: « هر جا یه دعوایی باشه که مردم همو تیکهپاره کنن، من اونجام. هر جا یه پلیسی داره یکیرو میزنه، من اونجام....من تو فریاد اون آدمای عصبانیام، تو خندهی او بچههای گرسنه.»
این نماد بصری، ریشه در تقدیر فلسطین و مبارزهی آنها دارد، اما حرفهایش را در همه جای دنیا به گوش مردم میرساند.
یک شایعهی نژادپرستانه امروز در خیابانهای تهران به گوش میرسد (که البته با تحریکهای سلطنتطلبان خارج از کشور تشدید هم میشود.) که میگویند میان نیروهای امنیتی که با تظاهراتکنندگان برخورد میکنند، افرادی هستند که فارسی صحبت نمیکنند و عربی حرف میزنند، پوست تیرهای دارند و درنتیجه ایرانی نیستند، از لبناناند، یا فلسطین، یا عراق.
توهمات خام کسانی که این قصهها را سرهم میکنند باعث شده ایرانیها حتی از ساکنان جنوب کشور خودشان هم جدا بیفتند، چون آنها را هم «عرب» قلمداد می کنند، و گویا عرب بودن یک گناه است. این داستان البته چیز تازه ای نیست. زمانی که در دههی 80 میلیونها افغانی از کشورشان به ایران گریختند، همین آدم ها کتک زدن و قتل مردم را به افغانها نسبت میدادند. همین توهمات نژادپرستانه، اکنون در داخل و خارج کشور میخواهد از آب گلآلود ماهی بگیرد. من اما باید اذعان کنم که تنها عربی را که می شناسم و مطمئنم که امروز در خیابانهای تهران پرسه میزند، حنظله است. او دارد برادران و خواهران ایرانیاش را نگاه میکند، شاهد شجاعت و ارادهی آنهاست، انتفاضه شان را متبرک می کند و برایشان از رازهای مقاومت می گوید.
یک بار در یکی از اردوگاه فلسطینیها یک رزمندهی ایرانی را دیدم که برای آنها میجنگید. اسم مستعارش ابوسعید بود. اسمش را از روی اسم شاعر شهید، سعید سلطانپور انتخاب کرده بود. عربیاش را با لهجهی غلیظ فارسی و فارسی را با لحن عربی حرف میزد. مثل اینکه حالا حنظله بخواهد فارسی را حرف بزند. اما او تنها نگاه میکند، شهادت میدهد، و ثبت میکند. گویی می گوید من هم اینجا هستم، در میان شما، شاهد شهادت و شهامتتان.
او کلید خانهی من را هم نگه داشته؛ کلید خانه پسری از خاک جنوب ایران، یک عرب افتخاری که قلبش برای فلسطین می طپد.
حنظله ورای مرزها و آنطرف تفاوتهای زبانی زندگی میکند، نفس میکشد، رنج میبرد، اخطار میدهد، نگاه میکند، شهادت میدهد و ثبت میکند تا همهی جهان ببینند. او همهجا حاضر است: از خشم فراموششدهی مردان و زنان پیر و جوانی که از تبعید در اردوگاههای لبنان رنج میبرند، تا بدنهای کبودشدهی مادران و فرزندان غزه، تا روح زخمخوردهی بیوگان و یتیمان عراق، تا استخوانهای شکستهی انسانیت در افغانستان، و تا جوانان جان باخته و بدنهای زیبای به خون خفته کف خیابانهای تهران. او در همه جا حاضر است و به همه اطمینان میدهد که ناظر است و شهادت میدهد و پشتش را در حالی که متهممان میکند به ما کرده و روی دیوارها مینویسد:
" ثوره حتیالنصر، قیام تا پیروزی"
حنظله این روزها در تهران پرسه میزند
آنچه میخوانید، ترجمه یادداشتی از «حمید دباشی» است درباره شرایط روز جامعه ایران، یک شایعه نژادپرستانه و نیز تمثیلی درباره یک نماد کارتونی فلسطینی که تاکنون ناظر همه جنایتهای اسرائیل بوده و گویا اکنون ناظر وقایع تلخ این روزهای ایران است. این یادداشت خواندنی با اجازه پروفسور حمید دباشی (نویسندهی کتاب «ایران: تداوم در تأخیر» و صاحب کرسی هاگوپ کوورکیان در رشتهی مطالعات ایران و ادبیات تطبیقی دانشگاه کلمبیا) در اختیار ما قرار گرفته و به «اردشیر محصص» کاریکاتوریست فقید ایرانی نقدیم شده است. «موج سبز آزادی» با انتشار آن، از هماکنون به استقبال روز قدس میرود و از دیگر صاحبنظران نیز میخواهد درباره این روز و برنامه سبزها برای راهپیمایی در این روز علیه تمام اشکال خشونت در همهجای جهان، دست به قلم شوند.
اواخر فوریه 2004 بود. خسته از یک روز طولانی، با تعدادی از دوستان فیلمساز فلسطینیام روبروی مرکز فرهنگی خلیل سکاکینی در رامالله جمع شده بودیم. منتظر آنماری جاسر بودم. او مشغول معرفی فیلم هایی بود که آنشب نشان می دادیم. قرار بود شب را با دوستانمان که از مرکز فرهنگی یابوس -که میزبان فستیوال ما بود- آمده بودند به شام برویم.
آنماری جاسر و من در آن سال مسئول برگزاری شاخه فلسطینی فستوالی بودیم که سال ها پیش در سمیناری فلسطینی در نیویورک برگزار کرده بودیم به نام "رویاهای یک ملت." در فلسطین فیلم هایمان را در راه اورشلیم، رام الله، بیت الحم، نابلس و غزه نشان می دادیم. سرشار از شعف و شادی بودیم و آرام می خندیدیم.
هوا خنک بود و نسیم مطبوعی بر کرانهی شرقی رود اردن میوزید. یاد شبهای تابستان اهواز افتاده بودم، گرچه هنوز فوریه بود. جیپهای نظامی اسرائیلیها به شکلی مرموز و نامحسوس در محله گشت میزدند. سربازها مثل اسباببازی، مثل آدمآهنی توی جیپ هایشان نشسته بودند. جیپها آرام در اطراف ما حرکت میکردند، طوری که انگار اتوماتیک و خود به خود به جلو رانده می شدند، یا خیال می کردی کودکی پشت یکی از آن درختان زیتون نشسته و با کنترل اسباببازیاش دارد به این جیپ ها فرمان میدهد. نور شدیدی ورودی مجتمع سکاکینی را روشن کرده بود.
فیلمساز جوانی که کنارم ایستاده بود پرسید:
- ایرانی هستید، نه؟
اسمش رائد بود، خنده محوی گوشه لبش بود، از آن تبسم ها که انگار از بدو تولد گوشه لبش حک شده بود. گفتم ایرانی ام.
- اینجا چه میکنید؟
صدایش لحنی متافیزیکی داشت. گویی با خودش میگفت:
- اینهمه جا توی دنیا، چطور سر از اینجا در آوردید؟
در صدای متعجب رائد حس دلپذیری بود که با لبخند صورتش تبانی داشت. منتظر پاسخ نبود، جوابش را از قبل می دانست، با این حال با تنها دیالکتیک منفی ای که در لحظه به ذهنم رسید جواب دادم: "هیچ."
نمایش فیلمهایی که قرار بود پخش کنیم تمام شده بود- اگر اشتباه نکنم چند فیلم کوتاه از الیا سلیمان بود- و مردم داشتند از سالن کوچک خارج میشدند.
- این همه راه را آمده اید برای ما فیلم بگذارید؟
رائد همان طور شاد و شنگول به دنبال بازیگوشی لفظی و عاطفی من می آمد. گفتم:
-آره، چون شما این فیلمها را ندیده بودید!
لبخندش بزرگتر و هویدا شد. موضوع کنجکاوی عاطفی اش شده بودم. هم کنجکاوی می کرد، هم جواب کنجکاویش را از پیش می دانست. اما طوری رفتار میکرد انگار دارد من را در یکی از فیلمهای فلینی کارگردانی میکند.
آنماری بالاخره پایین آمد. داشت با عده ای از تماشاچیها حرف میزد. پشت سرش عدنیه شبلی بود، شاعر فلسطینی جوانی که در همان سفر با هم آشنا شدیم و شعرهایش را دوست می داشتم. پشت سر عدنیه هم میگوئل لیتین، فیلمساز شیلیایی-فلسطینی که راه زیادی را از سانتیاگو آمده بود تا همراه ما باشد.
رائد به سمت من برگشت، دستش را به جیب شلوارش برد و دستهکلیدش را در آورد. کلیدهای خودش را از حلقه در آورد و حلقه را همراه با نشان کوچکی که به آن آویزان بود به من داد.
-بفرمایید! این هم جایزه اسکار شما!
کلید برای فلسطینیها اهمیت نمادین زیادی دارد. کلیدها نماد خانههای فلسطینیان است که حالا در اشغال اسراییلیهاست. چیزی که کلیدهای رائد را کنار هم نگه میداشت هم هیچ کمتر از آن نماد نبود. حلقهکلید را گرفتم و به نشانی که ازش آویزان بود نگاه کردم. اول نفهمیدم چیست. یکی دو ثانیه طول کشید تا فهمیدم "حنظله" است.
-میشناسینش؟
-معلومه!
-اون هم یه شاهده، درست مثل شما!
غیرفلسطینیهای کمی حنظله را میشناسند: شخصیتی ساخته ناجی سلیم العلی (1987- 1938)، کارتونیست محبوب و سرشناس فلسطینی که کارهایش نام او را زنده نگه داشته. ناجی العلی حدود پنجاه هزار کارتون کشیده و در آنها مراحل مختلف نبرد آزادسازی ملی فلسطینیان را تصویر کرده است. او به رهبران بیخاصیت عرب همانقدر نقد داشت که به اشغال گران سرزمین مادریاش. ناجی العلی در فلسطین بهدنیا آمد، در اردوگاه آوارگان عینالحلوه در جنوب لبنان بزرگ شد و سرانجام بدل شد به وجدان بصری مردم خود. اما پیش از آنکه در 22 جولای 1987 ترور شود (او چند هفته بعد از این ترور در لندن از دنیا رفت)، شخصیت نامیرای حنظله را خلق کرده بود: تنها، جدی و مصمم. کسی که شاهد تاریخ مردم خود باشد.
حنظله بیشک مشهورترین شخصیت در ادبیات بصری و عاطفی مردم فلسطین است: شخصیتی کنجکاو و سرسخت که شاهد همهی تلاشها و مرارتهای مردمش است. او، بیش از هر چیز، یک شاهد است. وجدان بیدار یک ملت. یک شاهد عینی. ربالنوع آگاهی، کسی که به ما فرمان عمل میدهد. در تمام تصاویر پشتش را به ما کرده، گویی دارد ما را به جلو هدایت میکند، به سمت تصویر یا به جایی که تاریخ دارد در آن اتفاق میافتد. او پشتش را به ما ناظران کرده و رویش انگار تک و تنها به سوی صحنهی جنایت، یا نبرد، یا قساوت، یا مقاومت است. پشتش را به ما کرده و گویی متهممان میکند که چه میکنید؟ به چه کارید؟ چرا فقط ایستاده اید به نظاره کردن؟ انگار میگوید: کجای این صحنه ها دیدنی است؟ چرا به کمک نمیآیید؟ به درون تصویر، به تاریخ، جایی که همهی این اتفاقها دارد میافتد، بیعدالتی و مبارزه، جاییکه ما، که همه به کمکتان نیاز دارند، لااقل به شهادتتان! حنظله خود یک شاهد است. شاهدی توانا، آگاه، مطئن و اطمینان دهنده.
او بدون توجه به ما نگاه میکند و هیچ چیز هم از نظرش پنهان نمیماند. ما صورتش را، و چشمهایش را نمیبینیم، چون صورتش را از ما برگردانده و به صحنهی جنایت نگاه میکند. و چشمهایش خیره شده به آنچه میبیند، به آنچه باید دیده شود، آنچه جنایتکاران نمیخواهند دیده شود. تاریخ انکار فلسطینیان پیش روی حنظله است. ولی حتی ورای فلسطین، حنظله چشمان ذهن اخلاقیاست که آنچه را سعی شده مخفی بماند، میبیند. در مقابل چشمان تمامبسته ما، چشمان حنظله تمامباز است. با اینحال همینجاست که ارتباط حنظله و ما شکل میگیرد: ما نمیتوانیم چشمهای او را ببینیم، چون او در چشمهای ماست، او چشمهای ماست، میانجی میان ما و او که دورتر ایستاده، درست در صحنهی حادثه، جایی که تاریخ اتفاق میافتد. حنظله تردید ما را میبیند، و با شجاعت خود تشویقمان میکند. حنظله اما تنها نگاه نمیکند، گاه سنگی برمیدارد و پرتاب میکند، گاه شمعی می افروزد. او تسلیم نمیشود. حنظله، هیچوقت تسلیم نمیشود.
مرگ ناجیالعلی باعث مرگ حنظله نشد. حنظله هنوز هم هر جا به او نیاز دارند حاضر میشود، حتی خارج از فلسطین. یکی از دوستانم زمانی یک تیشرت ضدجهانیشدن به من داد که روی آن عکس حنظله بود. تابستان سال 2004 که به اردوگاه پناهندگان فلسطینی در لبنان رفته بودم، دیدم که خاطرهی ناجیالعلی هنوز زنده است؛ هنوز تصویر حنظله بر دیوارها و پوسترهای فلسطینیان دیده میشد. تصویرهایی از تلخترین لحظات و جسورانهترین امیدهای مردمان آن خاک. در اردوگاههای آوارگان فلسطینیان که راه میرفتم، تصاویر فراوانی از حنظله را دیدم؛ در برخی امید میدهد و در برخی دیگر میترساند؛ گاهی خبر میدهد و گاهی تشویق میکند که مردم کاری را بکنند یا نکنند. حنظله در اردوگاههای پناهندگان بزرگ شده است. مردم آنجا را خوب میشناسد و نگران آنهاست. یادم میآید یک بار در اردوگاه بداوی در شمال لبنان فیلم «بلیطی برای اورشلیم» رشید مشهراوی را در پشت بام محل سکونتی که سازمان ملل برای آوارگان فلسطینی ساخته بود، بر دیواری پخشکردیم که عکس حنظله روی آن بود. پشتش را به ما کرده بود و داشت روی دیوار مینوشت «القدس لنا: اورشلیم مال ماست» یک بار دیگر در اردوگاه شتیلا در بیروت یادم میآید حنظله را دیدم که روی دیواری، بالای زباله هایی که هنوز جمع نشده بود، نوشته بود «نظافت اردوگاه را رعایت کنید.»
ناجیالعلی و حنظله، هردو در اردوگاه پناهندگان در لبنان و در جهانی سرشار از انتفاضه و مبارزه علیه جور و ستم بزرگ شدند. حنظله یک فلسطینی است و یک فلسطینی میماند، اما حالا دیگر او تبدیل به یک استعارهی جهانی شده، به شاهدی که همهجا حضور دارد، درست مثل تام جودِ جاناشتاینبک: « هر جا یه دعوایی باشه که مردم همو تیکهپاره کنن، من اونجام. هر جا یه پلیسی داره یکیرو میزنه، من اونجام....من تو فریاد اون آدمای عصبانیام، تو خندهی او بچههای گرسنه.»
این نماد بصری، ریشه در تقدیر فلسطین و مبارزهی آنها دارد، اما حرفهایش را در همه جای دنیا به گوش مردم میرساند.
یک شایعهی نژادپرستانه امروز در خیابانهای تهران به گوش میرسد (که البته با تحریکهای سلطنتطلبان خارج از کشور تشدید هم میشود.) که میگویند میان نیروهای امنیتی که با تظاهراتکنندگان برخورد میکنند، افرادی هستند که فارسی صحبت نمیکنند و عربی حرف میزنند، پوست تیرهای دارند و درنتیجه ایرانی نیستند، از لبناناند، یا فلسطین، یا عراق.
توهمات خام کسانی که این قصهها را سرهم میکنند باعث شده ایرانیها حتی از ساکنان جنوب کشور خودشان هم جدا بیفتند، چون آنها را هم «عرب» قلمداد می کنند، و گویا عرب بودن یک گناه است. این داستان البته چیز تازه ای نیست. زمانی که در دههی 80 میلیونها افغانی از کشورشان به ایران گریختند، همین آدم ها کتک زدن و قتل مردم را به افغانها نسبت میدادند. همین توهمات نژادپرستانه، اکنون در داخل و خارج کشور میخواهد از آب گلآلود ماهی بگیرد. من اما باید اذعان کنم که تنها عربی را که می شناسم و مطمئنم که امروز در خیابانهای تهران پرسه میزند، حنظله است. او دارد برادران و خواهران ایرانیاش را نگاه میکند، شاهد شجاعت و ارادهی آنهاست، انتفاضه شان را متبرک می کند و برایشان از رازهای مقاومت می گوید.
یک بار در یکی از اردوگاه فلسطینیها یک رزمندهی ایرانی را دیدم که برای آنها میجنگید. اسم مستعارش ابوسعید بود. اسمش را از روی اسم شاعر شهید، سعید سلطانپور انتخاب کرده بود. عربیاش را با لهجهی غلیظ فارسی و فارسی را با لحن عربی حرف میزد. مثل اینکه حالا حنظله بخواهد فارسی را حرف بزند. اما او تنها نگاه میکند، شهادت میدهد، و ثبت میکند. گویی می گوید من هم اینجا هستم، در میان شما، شاهد شهادت و شهامتتان.
او کلید خانهی من را هم نگه داشته؛ کلید خانه پسری از خاک جنوب ایران، یک عرب افتخاری که قلبش برای فلسطین می طپد.
حنظله ورای مرزها و آنطرف تفاوتهای زبانی زندگی میکند، نفس میکشد، رنج میبرد، اخطار میدهد، نگاه میکند، شهادت میدهد و ثبت میکند تا همهی جهان ببینند. او همهجا حاضر است: از خشم فراموششدهی مردان و زنان پیر و جوانی که از تبعید در اردوگاههای لبنان رنج میبرند، تا بدنهای کبودشدهی مادران و فرزندان غزه، تا روح زخمخوردهی بیوگان و یتیمان عراق، تا استخوانهای شکستهی انسانیت در افغانستان، و تا جوانان جان باخته و بدنهای زیبای به خون خفته کف خیابانهای تهران. او در همه جا حاضر است و به همه اطمینان میدهد که ناظر است و شهادت میدهد و پشتش را در حالی که متهممان میکند به ما کرده و روی دیوارها مینویسد:
" ثوره حتیالنصر، قیام تا پیروزی"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر